همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد… همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}… یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند… مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید… و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد… صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد…

به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]
  • 8 ژوئن 2010
مطالب مشابه
دیدگاه بگذارید 1

  • آواتار کاربر <a href='http://fuzzy1heart.blogfa.com/' rel='external nofollow ugc' class='url'>fereshteh</a>
    fereshtehمهمان
    2010-06-09

    ملینا جون آپت قشنگ بود.

    پاسخ