مرا این گونه باور کن

کمی خسته….

کمی تنها…..

کمی از یادها رفته…..

کمی…..

کمی باور کردنم سخته….

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب

دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم

من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم

چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر

قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم

شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه

از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم

بهار زندگی رامن هزاران بار بوییدم

کنون باغصه می گویم خداوندا پشیمانم

به سوی در گه هستی٬ هزاران بار ٬رو کردم

الهی تابه کی غمگین دراین غم خانه می مانم

خدایا باتو می گویم حدیث کهنه غم را

بگو بامن که سالی چند دراین غم خانه مهمانم

دلم تنگ است از دنیا چرایش رانمی دانم

ولی یک روز این غم را زخود آهسته می رانم

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب

حال بشنو از من این افسانه را

داستان این دل دیوانه را

چشمهایش بوی از نیرنگ داشت

دل دریغا سینه از سنگ داشت

با دلم انگار قصد جنگ داشت

گویی از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من قصد هیچ انکار نیست

لیک با عاشق نشستن عار نیست

کار او آتش زدن من سوختن

در دل شب چشم به دردوختن

من خریدن ناز او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن از عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست

خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

آه میترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صید و آه از ان کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نامهربانی دل مبند

دوستان گفتند و دل نشنید

خانه ای ویران تر از ویرانه ام

من حقیقت نیستم افسانه ام

گرچه سوزد پر ولی پروانه ام

فاش میگویم که من دیوانه ام

تا به کی اخر چنین دیوانگی

پیله گی بهتر از این پروانگی

گفتمش آرام جانی گفت نه

گفتمش شیرین زبانی گفت  نه

گفتمش نامهربانی گفت نه

میشود یک شب بمانی گفت نه

دل شبی دور از خیالش سر نکرد

گفتمش افسوس او باور نکرد

خود نمیدانم خدایا چیستم؟

یکنفر با من بگوید کیستم؟

بس کشیدم آه از دل بردنش

آه اگر آهم بگیرد دامنش

با تمام بی کسی ها ساختم

وای بر من ساده بودم باختم

دل سپردن دست او دیوانگی است

آه غیر از من کسی دیوانه نیست

گریه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بیمار من است

فکر میکردم که او یار من است

نه فقط در فکر آزار من است

نیتش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغی باهش است

یک شب آمد زیرو رویم کرد و رفت

بغضی تلخ در گلویم کرد و رفت

مذهب او هر چه بادا باد بود

خوشحالش که اینقدر آزاد بود

بی نیاز از مستی می شاد بود

چشمهایش مست مادرزاد بود

یک شبه از عمرسیرم کرد و رفت

من جوان بودم پیرم کرد و رفت

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب

کجا رفت اون همه دوستت دارم ها…؟


کجا رفت اون همه فدایت شوم ها…اون همه قربونت برم ها…؟


می گفت: من بدون تو نمیتونم زندگی کنم…


می گفت: اگه از تو جدام کنن می میرم…


می گفت: نکنه یه روز تنهام بزاری و بری؟؟؟


می گفت: هر طور شده تو رو بدست میارم…


می گفت: تو عشق منی، عمر منی و تموم زندگی منی…


مگه میشه این حرفا تو خاطره ام زنده بمونه و نسوزم؟؟؟


خدایا تو که شاهد بودی اون چی بهم می گفت…


خودت شاهد تموم یکرنگی و خلوص و پاکی عشقم بودی…


خودت می دیدی و نظاره گر بودی که چقدر صادقانه دوستش داشتم…


راستی خدا جونم ازش بپرس و بهش بگو: چرا تنهام گذاشت…


بهش بگو: من خودم شاهد بودم که اون چقدر صادقانه دوستت داشت…


پس چرا با احساساتش بازی کردی و با رفتنت آتیشش زدی؟؟؟


خداجونم حتما بهش بگو و جوابمو بده…منتظرم

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب
سر کلاس ادبیات معلم گفت:

فعل رفت رو صرف کن

گفتم:رفتم….رفتی….رفت

ساکت میشوم,می خندم

اما خنده ام تلخ میشود

معلم داد میزند:خوب بعد؟ادامه بده

من میگویم:رفت…….رفت……رفت

رفت و دلم شکست……غم رو دلم نشست

رفت و شادیم …..

شور و نشاط رو از دلم برد

رفت…………رفت……….رفت

و من میخندم و میگویم:

خنده ی تلخ من از گریخ غم انگیز تر است

کار من از گریه گذشته که به آن میخندم

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب