کاش بودی تا دلم تنها نبود
اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی اینگونه بی معنا نبود
کاش بودی تا لبان سرد من
قصه گوی قصه ی فردا نبود
کاش بودی تا نگاه خسته ام
بی خبر از موج و دریا نبود
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پر سوز و پر سرما نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعد تو زندگی زیبا نبود
کاش پرستوها دیکه شهرمونو ترک نکنن
کاشکی فصل عاشقی تو شهر ما کوتاه نبود
کاش کتاب قصه لیلی و مجنون نمیسوخت
کاشکی عشق قربونی توی خیابونا نبود
کاش میشد خاطره را تصویر کرد
کاش میشد لحظه ها را در ظرفی بلورین جمع کرد و هر وقت می خواستیم بیرونشان
میکشیدیم و به نظاره مینشستیم
کاش میشد خاطره ها را در کوزه ای محکم ریخت و بر دوش کشید و برای رفع عطش
مهربانی جرعه ای از آن برکشید
کاش میشد دریچه ای باز کرد به لحظه های خوش خاطره و درونش جهید و زندگی را
از آن شروع کرد
کاشکی خبر نداشتی ، دیوونه نگاهتم
یه مشت خاک ناچیز ، افتاده به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت ، نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم ، تا جون دادن باهاتم
کاشکی واژهای به نام “کاش” تو واژهها نبود
کاشکی “ناامیدی” تو کتاب دهخدا نبود
کاش میشد یک کاری کرد تا هیچ دلی یخ نزنه
کاش حدیث تنهایی بجز تو قصهها نبود
کاش میشد یک کاری کرد پنجرهها بسته نشن
کاش پسِ پنجرهها تاریکی و سرما نبود
کاش یه بار وقت بذاریم ، رو آینه دسمال بکشیم
کاش روی برگای شمدونی دود سیا نبود
کاش نگاه مائده به یک عروسک نمیموند
کاش توی قلب باباش دلهره فردا نبود
کاشکی حرف دختر خزون رو میشنیدی که گفت:
“کاش تو قلب بچهها داغ غم بابا نبود”
کاش دلامون بیخودی اسیر رنگا نمیشد
کاش قفس فلزیا جای قناریا نبود
کاش پرستوها دیکه شهرمونو ترک نکنن
کاشکی فصل عاشقی تو شهر ما کوتا نبود
کاش کتاب قصه لیلی و مجنون نمیسوخت
کاشکی عشق قربونی توی خیابونا نبود
کاش نماز عشقمون فقط یه رکعت بود و بس
کاشکی دهلیز دلامون یکی بود ، دوتا نبود
کاش از اول میدونستم که برام نمیمونه
کاشکی بعد آشنائیها جدائیها نبود
کاشکی بین من و تو ، یه شخص ثالث نمیبود
کاش غزل گفتن من بسته به این چیزها نبود
کاش کتاب زندگی یهجور دیگه ورق میخورد
کاش میشد یک کاری کرد تا دیگه ایکاشها نبود