11601071951756120958 - برکه و بيد مجنون....

سالها پیش در یک جنگل بزرگ در شمال روسیه هیزم شکنی بنام ایی وان زندگی می کرد. او جوانی قوی بود. ایی وان خانه چوبی قشنگی برای خودش ساخته بود که خیلی هم به آن افتخار می کرد. ایی وان آرزوی داشتن همسری را داشت که در دخترهای دور و بر خودش آن مشخصات را نمی دید. او فکر می کرد که همسر او باید قد بلند و لاغر اندام با موهای روشن, پوست سفید و چشم های آبی باشد. هر موقع که عرق ریزان تیشه به تنه درختی می زد تا آن را قطع کند, دختر رویاهایش را در کنار خودش مجسم می کرد. وقتی که ایی وان کار نمی کرد به دهات اطراف سفر می کرد, به کلیساها, بازار و غذاخوری ها سر می رد تا دختر مورد علاقه اش را پیدا کند, اما دخترهایی را که او با آنها آشنا می شد, اغلب صورتی پهن و موهایش مشکی داشتند و به اندازه ای قشنگ نبودند که انتظار تصورات او را برآورده بکند…

 

27716617770665616928 - برکه و بيد مجنون....

 

وقت همچنان می گذشت و او دنبال دختر رویاهایش می گشت. هر روز سر راه محل کارش تا جنگل پیش می رفت و از کنار خانه کوچکی با در چوبی سبز رد می شد. اغلب اتفاق می افتاد که گوشه پرده پشت پنجره کنار می رفت و دختر جوانی با چشم های وفادار و قشنگش بدنبال او از همانجا پشت سرش چشم می دوخت و بدرقه اش می کرد.

او عاشق ایی وان شده بود ولی خود مرد چیزی نمی دانست. دختر جوان اسمش ناتاشا بود. او دختری خجالتی بود ولی از بس که ایی وان را دوست داشت, یک روز به خودش جرأت داد و در ورودی جنگل منتظر آمدن او ایستاد و وقتی ایی وان نزدیکی او رسید, سبدی پر از توت جنگلی به طرفش دراز کرد و گفت: اینها را برای تو چیده ام. امیدوارم وقتی آنها را می خوری به من فکر کنی.

مرد به صورت دختر جوان که از خجالت قرمز شده بود نگاهی انداخت و پیش خودش فکر کرد: او دختر زشتی نیست ولی قدر مسلم آن دختری نیست که من در ذهن خودم مجسم کرده ام. بعد هم به ناتاشا گفت: نه. خیلی ممنون. من از توت جنگلی خوشم نمی آید.

دختر با چشم های پر از اشک به او نگاه کرد.

چند روز گذشت و ناتاشا دوباره به خودش جرأت داد و سر راه ایی وان سبز شد. این بار بسته ای به طرف او گرفت و گفت: این بلوز پشمی را برای تو بافته ام. این تو را گرم نگاه می دارد. من خودم آن را بافته ام.

ایی وان با کمی خشونت در صدایش گفت: تو چطور می توانی فکر کنی که من با این هیکل قوی احتیاجی به این بلوز داشته باشم.

این بار ناتاشا خیلی ناراحت شد و دو قطره اشک از روی گونه اش پایین چکید. دیگر نتوانست خودش را کنترل بکند. ناچار پا به فرار گذاشت و از آنجا دور شد. ایی وان دوباره هدیه اش را رد کرده بود. وقتی به اندازه ای از او دور شد, جایی نشست و خیلی گریه کرد و بعد هم هق هق کنان به خانه اش رفت اما هنوز امیدش را از دست نداده بود. با وجود شکی که در جانش افتاده بود این بار یک شیشه شربت توت سیاه بدست سر راه سبز شد و با دیدنش گفت: این را مخصوص تو درست کرده ام تا وقتی آن را می خوری قوی بشوی و به من فکر کنی.

او هم زیر لب غرید: من شربت توت نمی خورم و بعد هم به بسرعت به راهش ادامه داد. البته بعد از چند قدم راه رفتن از حرکت زشت خودش پشیمان شد و وقتی به پشت سرش برگشت, ناتاشا از آنجا ناپدید شده بود.

ایی وان پیش خودش فکر کرد: من کم کم دارد از این دختر خوشم می آید. مخصوصا” از چشمهایش و از موهایش. دختر مهربان و خوبی است و شاید این دفعه بهترست که دست او را رد نکنم و هدیه اش را بپذیرم. شاید او دختر خیلی خوشگلی نباشد ولی … ناگهان در آن لحظه دختر رویاهایش را پیش رویش دید و حس کرد که تیری در قلبش فرو رفت. پیش خودش آهی کشید و گفت: من چقدر آدم بدبختی هستم. اما در آن لحظه چیز غریبی رخ داد. زن رویایی اش جلو چشم هایش ظاهر شد و ناگهان در لابلای درختان جنگل پا به دویدن گذاشت و موهای طلایی و پریشانش در هوا با نسیم شروع به رقصیدن کردند و دور صورت قشنگ او را پوشاندند.

زن با صدای خیلی جذاب اغواگرانه ای گفت: اسم من روسلکا است. من پری جنگلی هستم. آیا می خواهی برای من آوازی بخوانی؟

ایی وان که نمی توانست لحظه ای چشمش را از آن زن زیباروی جادویی بردارد, گفت: البته. اگر تو به من اجازه بدهی, من می خواهم تا آخر عمرم برای تو آواز بخوانم.

او دستش را دراز کرد تا موهای نرم و روشن پری را لمس کند ولی پری جنگلی روی شاخه بلندتری پر کشید و از دسترس او دورتر شد. در آن حال با صدای جادویی اش گفت: ایی وان! ایی وان! برای من آواز بخوان! چرا که تو وقتی برایم آواز می خوانی, من آرام و قرار می گیرم.

ایی وان با خوشحالی آهنگ های قدیمی را که بلد بود, برای او خواند و آهنگ هایی را که از زمان بچگی اش شنیده بود و تمام آهنگ های عاشقانه ای که اصلا” بلد بود هم خواند. پری با چشم های خوابآلوده زیر لب زمزمه کرد: بیشتر! بیشتر! هیزم شکن بطور خستگی ناپذیری خواند تا زمانیکه پری جنگلی آرام بگیرد. کم کم شب از راه رسید و صدای ایی وان هم گرفت. صدایش خش دار شد و راه گلویش به خارش افتاد. حتا احساس سرما کرد و این در حالی بود که روسلکا او را وادار به خواندن می کرد و می گفت: بخوان! اگر من را واقعا” دوست داری باز هم برایم بخوان!

و ایی وان با صدای دو رگه ای برای او آهنگی را زمزمه می کرد و در آن حال با خودش فکر کرد: چه خوب می شد که یک بلوز گرم و پشمی داشتم. بعد هم به ناتاشا فکر کرد و ناراحت شد و بخودش گفت: عجب احمقی هستم! من باید ناتاشا را انتخاب می کردم. نه زنی را که همه اش از من انتظار دارد و چیزی در عوضش نمی دهد.

بجایش ایی وان صدای پری جنگلی را شنید که از او می خواست بلندتر بخواند. مرد در قلبش احساس پوچی و خلاء کرد و بخودش گفت که فقط آن دختر که چشم های خوب و مهربانی دارد؛ می تواند او را خوشبخت بکند. با عجله بطرف خانه ناتاشا رفت و و در آن لحظه صدای عجیبی را شنید که در جنگل می پیچید. صدا نجوای محزونی می کرد. می گفت: تو هرگز او را پیدا نمی کنی. چرا که او آنقدر از بی وفایی تو گریه کرد و اشک ریخت که سرانجام مبدل به یک برکه اشک شد.

صبح که شد, ایوان با نگرانی پشت در خانه ناتاشا را کوبید و صدایی از داخل در نیامد. در آن زیر پایش متوجه برکه کوچکی شد که تا بحال آن را ندیده بود. با صورت نزدیک برکه خم شد. ناگهان بهتش زد. این سرش را داخل برکه اشک کرد و گفت: اوه, ناتاشا من چطور می توانستم از کنار تو بی اعتنا رد شوم, در حالیکه تو را از جان و دل دوست داشته ام و خودم نمی دانستم.

بعد هم آهی کشید و گفت: ای کاش من برای همیشه در کنار تو بمانم.

و در همان لحظه که در دل دعا را می خواند, ناگهان مبدل به درخت مجنون شد که ریشه هایش در برکه نشسته بود. بدین گونه ناتاشا برای همیشه به خواسته اش رسید و در کنار ایی وان ماند.

داستان از هانس کریستین آندرسن دانمارکی ترجمه از الناز حسن زاده

و آن به بعد بود که پای هر بید مجنونی برکه ای را می بینیم که چمبره زده آرمیده است.

 

به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]
  • 1 می 2011
مطالب مشابه
دیدگاه بگذارید 3

  • آواتار کاربر میلاد
    میلادمهمان
    2012-10-02

    vagean ziba va por mohtava booooooood dasted dard nakone……..//..mercccccccccc

    پاسخ
  • آواتار کاربر نازنین
    نازنینمهمان
    2013-01-09

    خیلی قشنگ بود دلم نیمد ازت تشکر نکنم…ممنون

    پاسخ
    • آواتار کاربر <a href='http://asheganeh.ir' rel='external nofollow ugc' class='url'>مدیر سایت</a>
      مدیر سایتمهمان
      2013-01-09

      ممنون لطف داری.

      پاسخ