46371164300646943607 - فاصـــــله....

فاصـــــله ها هیچوقتـــــــــ ….

دوست داشتن را کمرنگ نمیـــــ کنند ….

بلکه دلتنگی را بیشتر میـــــکند .

آسمانم دلم برای تـو، آنقدر تنگ می شود

که آغـوشم

برایـــش کهکشان است !!

__________________
کبوتر با کبوتر باز تنهاست…

  • 3 می 2012
ادامه مطلب

داستانی از عشق

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود….
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.

 


تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی

  • 12 آگوست 2011
ادامه مطلب

696456456464 - يك خروار اس ام اس و مطالب عشقولانه جالب

وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقشون پر عکس میشه اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی.

بر دریچه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع ! عشق آمد و گفت : بی سوادم !!


روزی عشق از دوستی پرسید تفاوت منو تو در چیست؟ دوستی گفت من دیگران را به سلامی آشنا میکنم تو به نگاهی….. من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ


اگه بعد از 120 سال رفتی اون دنیا گفتن یکی حلالت نکردخه سر پل صراط منتظرته اون منم که به این بهونه می خوام یه بار دیگه ببینمت

دیشب اشک آمد به خوابم. گفت قهری با من . گفتم مگه میشه با آشنای دیرینمم….. ؟! گفت گله دارم . پرسیدم چرا؟ نگاهم کرد و گفت او کیست که تو را از من رانده؟ خواستم چشمش نکند به دروغ گفتم گریه می کنم . خواستن توانستن است به کار نیامد دست به دامان پیاز شدم……….


گفتم به گل زرد چرا رنگ منی
افسرده و دلتنگ چرا مثل منی
من عاشق اویم که رنگم شده زرد
تو عاشق کیستی که هم رنگ منی


ترس از عشق، ترس از زندگی است، آنان که از عشق می گریزند، مردگانی بیش نیستند.
برتراند راسل

کسب کن لحظه هایم را که دریای چشمانت سراب مهربانی است

بقیه در ادامه ی مطلب

  • 3 آوریل 2011
ادامه مطلب

imagesCABJHD1T - بزرگان در مورد خوشبختی می گویند ...

1.  خوشبختی یک موضوع شخصی است اگر می خواهید سعادتمند باشید باید خوش بین و قانع باشید  و اعتدال را رعایت کنید، همچنین باید کاری داشته باشید که از آن خوشتان بیاید و آن کار باید بازده داشته باشد.

2. ساعاتی که در انتظار خوشبختی هستیم لذت بخش تر ازدقایقی است که به لذت خوشبختی رسیده ایم.

3. کسانی که طبع تلخ و سنگین و انعطاف ناپذیری دارند، سهمی که از جاه و مقام دارند بیش از آن است که از خوشبختی دارند.

4. به دست آوردن خوشبختی بزرگترین فتح زندگی است.

5. خوشبختی بالاتر از این چیست که در روزگار پیری یادگارهای شیرین ایام جوانی و کهولت را از خاطر گذرانیده، به یاد بیاوریم که در راه  سعادت ابناء خود قدمی برداشته ، آنها را از ظلمات جهل و بی خبری رهایی داده ایم.

بقیه در ادامه

  • 3 آوریل 2011
ادامه مطلب

روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش

  • 10 جولای 2010
ادامه مطلب