03797783955563869618 - داستان صفر و بینهایت - دکتر علی شریعتی

 

یک ٬ جلوش تا بینهایت صفرها!

کی بود
یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود
هیچ کی نبود
خدا تنهابود
خدا مهربان بود
خدا بینا بود
خدا دوستدار زیبایی بود
خدا دوستدار شایستگی بود
خدا از سکوت بدش می آمد
خدا از سکون بدش می آمد
خدا از پوچی بدش می آمد
خدا از نیستی بدش می آمد

خدا آفریننده بود
مگر می شود که نیافریند؟
ناگهان ابرها را آفرید
در فضای نیستی رها کرد
ابرهایی از ذره ها
هر ذره
منظومه ای کوچک ٬ نامش : اتم
آفتابی در میان
و پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
( کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - داستان صفر و بینهایت - دکتر علی شریعتی

 

  • 12 می 2011
ادامه مطلب

صدها هزار نفرین ، بر آن نگاه اول

 

آغاز دل سپردن ، اول نگاه من بود !

سرگشته و پریشان ، در جستجوی کویش

 

این خرقه گدایی ، تنها گواه من بود

هر کس شراب نوشید ، مستوجب فنا شد

 

دستان پر زمهرش ، هم تکیه گاه من بود

فرهاد همچو مجنون ، راه وصال گم کرد

 

راهی که رفته بودند ، آن راه ، راه من بود

تاریک و تار چون شب ، پس کوچه های امید

 

فانوس دیدگانش ، نور پگاه من بود

زنجیر کرده بودند ، رندان با وفا را

 

مژگان بی مثالش تنها پناه من بود

روزی که گردن عشق ، بر دار کرده بودند

 

تنها صدای آنجا ، فریاد آه من بود

 

در دادگاه عشقش ، محکوم حکم مرگم

شاید که بی گناهی ، تنها گناه من بود

 

Curse of hundreds of thousands on the first look

Dell started passing, I had the first look!

Bewildered and distracted, looking Kvysh

This gown begging, I was the only witness

Everyone drank wine, was doomed deserving

Zmhrsh hands, I was the fulcrum

Farhad such insane, the way he lost Joiner

Way that had been on its way, the way I was

Dark and blurry because the night, hoping the streets

Lantern eyes, light was my Pegah

Chains had the faithful RENDAN

Without my eyelashes Msalsh was the only refuge

Once the neck of love, of having had

The only sound there was screaming oh my

Love on the court, sentenced to death sentence

Perhaps the innocence, the only sin I was

  • 11 می 2011
ادامه مطلب

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم

بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی

را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی

که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت

بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند

می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن

نباشد.

 

دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به

باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم

یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد.

گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم

گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می

آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت

کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه

گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی

دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من

شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی

دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب

کردی؟!

  • 11 می 2011
ادامه مطلب

99910336704185384942 - شعرهای عاشقانه خاطره حیدری زاده

 

مثه خوابی…مثه رویا
مثه آرامش دریا
مثه آسمون آبی
آرومی وقتی که خوابی
مثه پروانه نجیبی
تو یه رویای عجیبی
مثه یاسای تو باغچه
مثه آینه تو تاغچه
مثه چشمه ی زلالی
انگاری خواب و خیالی.
.
.
.
بی تو من موندم و رویا
خسته از تموم دنیا
یه دل تنگ شکسته
دو تا چشم خیس خسته
روزا تب دار شبا بیدار
یه تن خسته بیمار
مثه یه مرده سر دار
از خودم از همه بیزار
له له لحظه دیدار
بینمون دیوارو دیوار

 

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - شعرهای عاشقانه خاطره حیدری زاده

من حسودی میکنم

به تموم چشمایی که یه روزی تو رو میببینن

از تو باغچه نگاهت گلای نرگس میچینن

به همون تکه زمینی که قدمهاتو میذاری

به تموم دستهایی که دستتو یه روز میگیرن

به گلای نرگسی که عطر و بوی تو رو دارن

به بال فرشته هایی که زیر پاهات میذارن

به همون لحظه نابی که بالاخره میآیی

نازنینم نازنینم تو کدوم جمعه میآیی

 

 

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - شعرهای عاشقانه خاطره حیدری زاده

 

  • 3 می 2011
ادامه مطلب

58419858955623727931 - در آن شبی که ...

در آن شبی که برای همیشه می رفتی

در آن شب پیوند . . . .

طنین خنده ی من سقف خانه را برداشت

کدام ترس تو را این چنین عجولانه به دام

بسته ی تسلیم تن فرو غلتاند؟!

و خنده ها نه مقطع که آبشاری بود و خنده؟!

خنده نه ، قهقاه گریه واری بود

که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند . . .

و من به آن کسی که از انهدام درختان باغ

می آمد سلام کردم . . . . .

سلام مضطربم در هوا معلق ماند و . . .

چشمهای مرا در زلال اشک نشاند . .

(مرحوم حمید مصدق )

  • 1 می 2011
ادامه مطلب