gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - خیال واهی...
خیال کردم تو هم درد آشنایی….. 

به دل گفتم تو هم هم رنگه مایی…..

خیال کردم تو هم در بادیه عشق…..

اسیره حسرت و رنج و بلایی…..

ندونستم که بی مهرو وفایی…..

نفهمیدم گرفتار هوایی…..

ندونستم ته دیداره شیرین …..

نهفته چهریه تلخ جدایی…..

تو که گفتی دلت عاشقترینه…..

دلت عاشق ترین قلب زمینه…..

همیشه مهربونه با دل من…..

برای قلب تنهام همنشینه…..

چرا پس دل بدیده بی وفایی؟…..

شده قربانیت بی خون بهایی!…..

نفهمیدی امید نامیدی…..

رها کردی دلم رفتی کجایی ؟


 

  • 27 ژوئن 2011
ادامه مطلب

بگذار با چشمهای تو ببینم
بگذار در نگاه تو ذوب شوم
بگذار در زیر باران
شانه به شانه ات قدم زنم
و تو برایم از آرزوهایت ترانه بسرایی
بگذار به قداست عشقمان کوچک شوم
وقتی با تو به پرواز شاپرکهای کنار برکه نگاه میکنم
می خندم
بگذار شبها رو به ستاره ها خاطرات شیرینمان را شماره کنیم
بگذار همیشه در ذهنم مثل نگاه اول مهربان و پاک باشی
بگذار نامم چون شاه کلیدی بر درگاه قلبت همیشگی باشد
بگذار نگاهمان نه به هوس
که به عشق … آن هم عشقی آسمانی در هم گره بخورد
بگذار دلم برای تو باشد
بگذار دلت …
حالم را بپرسد
بگذار قلبم برای تو بتپد
بگذار آرزوهایم با تو باشد
برای تو …
به خاطر تو …
بگذار خیال کنم دوستم داری و از این خیال
شب ها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم
بگذار از دوریت بگریم
بگذار از دوریت بگریم

 

  • 12 می 2011
ادامه مطلب

زندگی … هوس نیست… اول فقط میشناختمت … یک روز باهات حرف زدم ، بعدا فقط یک دوست بودی ، یک کم گذشت ، بهترین دوستم شدی … همه حرفهام رو بهت میگفتم ، خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم ، نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی ، یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی . زمان گذشت … کم کم به هم نزدیکتر شدیم ، از همه زندگی هم با خبر شدیم ، خوب و بدش مهم نبود … اینکه هردومون یکی رو داشتیم باهاش درد دل کنیم قشنگ بود . بازم گذشت … گذشت … گذشت … هر روز برام عزیزتر میشدی ، هر از گاهی ناخود آگاه دلم بدجوری تنگت میشد … به روی خودم نمیاوردم ، میگفتم : اینم میگذره … نگذشت … یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه … گفتی که خیلی دلت تنگه ، گفتی که دوستم داری ، منم دوستت داشتم … سکوت کردم … هیچی نگفتم … میترسیدم ! از چی ؟ خودم هم نمیدونستم ، باز هم گذشت … دیدم بدون تو خیلی سخت شده ، بهت گفتم … بهت گفتم که همه چیز من هستی ، بهت گفتم چقدر دلم تنگه ، بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بی صبرم ، میترسیدم … یرسیدی چرا ؟ نمیدونستم … گفتی که ترس نداره ، باورم نمیشد … عاشق شده بودم ! اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه . فکر میکردم هوسی بیش نیست … نمیدونستم چه جوری فرار کنم ، کجا برم ، به کی بگم ، به خودت گفتم … گفتی که هست ، عشق هنوز هست ، هوس نیست ! دلم آروم شد … خیلی آروم شد ، تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه ، تازه فهمیدم که تا شقایق هست ، زندگی باید کرد … تازه فهمیدم که عاشق شدم و امید وصال قدرت هر کاری رو بهم داد ، هر کاری … آره ، عشق است و با امید رسیدن بهش ، کوه رو از جا میشه کند . چه حال و هوای عجیبی است … توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم : هوس نیست ، عشق است و چقدر قشنگه …

فکر نکن از یادم رفتــــــی همــــــــــــــــیشه به یادتــــم …

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب

ایستگاه خدا

 

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب