پا 

می رفت

می رفت

می رفت…

غافل از دلی که جا مانده بود!

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - می نویسم

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

0eors6bgo3i0oz695ry - می نویسم

می نویسم تا بدانی :

باران ابرها زود گذرند

و باران چشم عاشق ماندگار تر !

می نویسم تا بدانی :

رد پا فانی و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !

می نویسم تا بدانی :

اسم ها تکراری ولی یادشان همواره قشنگ !

می نویسم تا بدانی :

دوستت دارم و تمام نوشته هایم بهانه ست

برای گفتن ” دوستت دارم “های دلم

 

  • 25 می 2011
ادامه مطلب

بهت گفتم که می ترسم…از این رفتن های بیگاه…

سفر های بی خبر….گفتی نترس…

گفتم بی خبری منو میکشه…گفتی خبرت می کنم

گفتم کی تموم میشه …گفتی دیگه چیزی نمونده…

گفتم دوستت دارم دیوونه،دیوونتم….

گفتی:منم دوستت دارم …

الان کجایی که جوابم و بدی؟

خیلی دوست داری برم نه؟ولت کنم که آسوده بشی؟

سر دو راهی یه چیز منو نگهداشته…

بوسه ی آخرت و قر آنی که تو دستت قسمم دادی…

نگاهتو دوست دارم…ازم می گیری؟

نمی خوام برم اما چیکار کنم که بی خبری منو مردد میکنه…

شب دارم واسه موندن و به تو رسیدن دعا می کنم…

eye - ........

اگه فاصلـــه افتاده اگه من با خودم سردم

تو کاری با دلم کردی که فکــرشم نمی کردم

چه آسون دل بریدی از دلــی که پای تو گیــره

که از این بدترم باشی واسه تو نفسـش میره

نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه

همیـشـه لحظۀ آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه

تو رو دستِ خودش دادم که از حـالم خبــر داره

که حتی از تو چشماشـو یه لحظه برنمی داره

تو امـید مـنی امـا داری از دسـت مـن مـیری

با دسـتهای خودت داری هـمه هسـتیمو میگیری

دعـا کردم تو روبـازم با چـشمی که نـخوابـیده

مگه مـیذاره دلتـنگی مـگه گـریه امـون مـیده

مریـضـم کـرده تنـهایی ببـین حـالم پریـشونه

من اونقدر اشـک مـیریزم کـه برگردی به این خـونه

حسـابش رفته از دسـتم شبـایی رو کـه بـیدارم

شـاید از گـریه خوابـم بـرد درهـا رو باز مـیذارم

آسمان دلم امشب بارید…

new006 - ........

آسمان دلم امشب بارید… پر شد از بود خدا… من خدا را دیدم …

همه شب کار من این است…

چه کسی می داند که من امشب به دیدارشقایق رفتم ؟

من به دیدار خدا رفتم و او … او به دیدار دو چشمان سیاهم آمد…

او به زیبایی یک ابر سپید،بعد یک بارش بی اندازه…

او به اندازه یک دسته گل یاس کبود…

نه خدا این ها نیست… او به اندازه خود،به بزرگی خدا بودن خود،

زیبا بود……..

من خدارا دیدم … چه کسی می داند شب اسراء من تنها را؟….

چه کسی می داند که به هم می دوزم همه شب ها

را من به سحر گاهانش….

که ببینم باز هم … منه تنها او را….

 

normal hoto Skin ir Autumn New15 - ........

به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن

چون کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد

و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند

و دستهایت را صمیمانه می فشارد

تو را دوست دارد

فقط به خاطر خودت

این را به یاد داشته باش

هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن

و اگر باور داشته باشی

می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند

باور کن که با او هرگز تنها نیستی

هرگز

 

من تنها نیستم, اشکهایم را دارم

576788eerrqc95hz - ........

 

من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از

 

غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم,

لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از

دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر

کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس

از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی

را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت

برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است

دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق

بودنم از تو دور هستم . ولی من باز چشم براهم…

چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی

  • 16 می 2011
ادامه مطلب

03797783955563869618 - داستان صفر و بینهایت - دکتر علی شریعتی

 

یک ٬ جلوش تا بینهایت صفرها!

کی بود
یکی نبود
غیر از خدا
هیچ چی نبود
هیچ کی نبود
خدا تنهابود
خدا مهربان بود
خدا بینا بود
خدا دوستدار زیبایی بود
خدا دوستدار شایستگی بود
خدا از سکوت بدش می آمد
خدا از سکون بدش می آمد
خدا از پوچی بدش می آمد
خدا از نیستی بدش می آمد

خدا آفریننده بود
مگر می شود که نیافریند؟
ناگهان ابرها را آفرید
در فضای نیستی رها کرد
ابرهایی از ذره ها
هر ذره
منظومه ای کوچک ٬ نامش : اتم
آفتابی در میان
و پیرامونش ٬ ستاره ای ٬ ستاره هایی ٬ پروانه وار ٬ در گردش
( کعبه ای ٬ برگردش ٬ پرستندگان ٬ در طواف

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - داستان صفر و بینهایت - دکتر علی شریعتی

 

  • 12 می 2011
ادامه مطلب

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم

بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی

را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی

که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت

بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند

می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن

نباشد.

 

دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به

باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم

یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد.

گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم

گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می

آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت

کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه

گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی

دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من

شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی

دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب

کردی؟!

  • 11 می 2011
ادامه مطلب

فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم

و چقدر دروغ گفتن در پاییز راحت است
وقتی یادت نمی آید
کدام یکشنبه عاشق ترین زن دنیا بودم
و کدام یکشنبه پیراهنت آنقدر آبی بود

یادت نمی آید
و سال هاست کنار همین شعر ایستاده ام
و هی به ساعتی نگاه می کنم که عقربه هایش
درست روی شش از کار افتاده اند

( یادم نبود
پاییز فصلی است
که تمام درختان خواب آن را دیده اند )

اینجا کجاست
کدام روزِ کدام سال است
من کی ام ؟
من حتی نام خودم را فراموش کرده ام
می ترسم یکی بیاید و
با اولین اسمی که صدا می زند لیلا شوم
می ترسم
پیراهن آبی پوشیده باشد
و یادش نباشد دیگر
چنانکه افتد و دانی برای من دیر است
و آنوقت
با عریانی پیرم چه خواهی کرد ؟
اگر فراموش کرده باشی قرارهایمان را
فراموش کرده ایم

  • 4 می 2011
ادامه مطلب