36683858085284634685 - اینجا هم فراموشی مرا پیدا کرده

اینجا هم فراموشی مرا پیدا کرده

صبح که شروع به غارغار کرد یکی از فنرهای تختم شکست

و صدایی میامد که مرا اعدام نکنید

من بیگناهم و پس از ساعتی ان صدا هم خاموش شد .

شمار سالها و یا ماههای را که اینجا هستم

از دستم خارج شده و موهای سفید شقیقه ام خیلی زیاد

!دیگر عادت کردم به غارغار این کلاغ با صدای او هر روز مصیبتی .

یک روز چکه کردن شیر توالت ، یک روز غیژ غیژ در این اتاق …

یک روز کج شدن قاشق …

و روزها می گذرد و هنوز آسمان ابری است

و سالها می شود که رنگ آفتاب را ندیده ام

راستی آقای فراموشی هم به اینجا نقل مکان کرده .

روی تک درختی روبروی این اتاق خیلی کوچک…

ادامه دارد غار غار شومش

  • 3 فوریه 2012
ادامه مطلب

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک میریزی !


هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی


خزان کجا تو کجا تک درخت من ! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی


درخت . فصل خزان هم درخت می ماند

تو “پیش فصل” بهاری نه اینکه پاییزی


تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی


خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

  • 19 می 2011
ادامه مطلب

13348586766783242287 - من نمی دانم

نمی دانم دلم گم شده یا اونی که دل به او سپردم!

نمی دانم عشقم گم شده یا معشوقم.

نمی دانم اعتماد بی جا کردم یا بی جا به من اعتماد کردند.

نمی دانم لیاقت او را نداشتم یا او لایق من نبود.

نمی دانم من در حق عشقمان خیانت کردم یا او. او قدر ندانست یا

من, نمی دانم…..

نمی دانم خدا این را قسمت ما کرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم.

نمی دانم چرا وقتیکه دل بستن سهل است, دل کندن آسان نیست.

نمی دانم خدا به ما “دل” داد تا از دنیا ببریم یا دنیا رو داد تا دل بکنیم

هنوزنمی دانم با بودن او زندگی سخت است یا بی او.

تحمل جای خالیش توی تک تک لحظه ها سخت تر است یا…

نمی دانم شکستن غرورم سخت تر است یا شنیدن صدای شکستن قلبم.

نمی دانم تو به من “عشق” را آموختی یا می خواهی “نفرت” را یادم بدهی.

نمی دانم که بگویم: “چرا آمدی؟” یا بپرسم که: “چرا رفتی؟”

من نمی دانم, تو به من بگو……….

  • 1 می 2011
ادامه مطلب

ایستگاه خدا

 

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب

از جدا شدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ

گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ

به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار

تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدانگهدار

بنویس مهلت موندن یه نفس بود

سهم من از همه دنیا یه قفس بود

بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم

سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم

من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز

فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز

شب عاشقونه ی من چه حروم شد

مهلت بودن با تو چه تموم شد

ندونستم باید از تو می گذشتم

وقتی از غربت چشمات می نوشتم

بنویس مهلت موندن یه نفس بود

سهم من از همه دنیا یه قفس بود

بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم

سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب