13 - تعریفی از عشق

عشق عشق یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی محبت و سوز و گداز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی نغمه ای از روی ناز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی یک ترنم از یه یار
عشق یعنی سبزی باغ و بهار
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی بنده فرمان شدن
عشق یعنی تا ابد رسوا شدن
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی یک تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی پیش محبوبت بمیر
عشق یعنی از رضایش عمر گیر
عشق یعنی زندگی را بندگی
عشق یعنی بندگ آزادگی

  • 14 سپتامبر 2011
ادامه مطلب

داستانی از عشق

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود….
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.

 


تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی

  • 12 آگوست 2011
ادامه مطلب

Deltangi alone gir cry beautiful%28www.SweetKiss.coo.ir%29 - نفرین به تو ای غریبه

نفرین به تو ای غریبه

به تو که روزی اشنا ترین لحظه هایم بودی!

سکوت خسته و قلب شکسته ام را ببین با من چه کردی؟

ایا تاوان عاشق شدن و عاشق بودن این است؟!

اگر چنین است پس نفرین بر عشق…

روزگار تنها شدنم را در جاده ی انتظار می گذرانم

نفرین به تو ای غریبه…

باز میان شقایق های سرخ گم خواهم شد

میروم تا شاید این بار غریقی را با خیلی از امواج

محبت به سوی ساحل مهربانیم بکشانم

چیزی بگو چیزی نخواهم گفت

سکوت های سر به زیر  از کودکی با من است

و من این بار میخواهم عاقلانه ببینم نه عاشقانه…

  • 5 جولای 2011
ادامه مطلب

 

58125504186374607065 - باران عشق من

باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!
همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشوم
هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است
تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی
قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت
چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو!
آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است
ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است،
ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید!
لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را!
دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردم عشقت را!
قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم
این قطره های باران بود یا اشکهایم
خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم
خدیا چرا میلرزد پاهایم
خدایا چرا نمیشوند حرفهایم….
آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است
این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطره هایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد…

  • 13 ژوئن 2011
ادامه مطلب
55487778842509315052 - نمیدونم!
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز,
چهار فصلش همه اراستگی است
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم, دل هر کس دل نیست.
قلبها صیقلی از آهن وسنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند,
سخن از مهر من و جور تو نیست, سخن از
متلاشی شدن دوستی است.
و عبث بودن پندار سرور آور مهر….
(حمید مصدق)
  • 11 ژوئن 2011
ادامه مطلب