من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت  کنم
در فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخورد های سرد  را
آرزو  دارم  شبی  تنها  شوی
لحظه ای هم غصه با غم ها شوی
آرزو دارم  بفهمی  درد چیست
آنکه  بشکسته دلش از درد کیست
آرزو دارم  دمی عاشق  شوی
سینه سوز و هم دم مشکل شوی
آرزو دارم بفهمی عشق چیست
آنکه هر  لحظه بیادت بوده  کیست
من سخن کوتا کنم از آرزو
آرزویت بوده هر دم آرزو
من که  هر لحظه  تو را  یاد کنم
با یاد تو هر دم دل خود شاد کنم
من که در بازی عشق  باخته ام
در کنج خرابه  خانه ای ساخته ام
در کنج خرابه به تو من فکر کنم
با  هر نفسم اسم تو را  ذکر  کنم
با ذکر تو در دل آتش افروخته ام
در بازی  عشق عاقبت سوخته ام
من که هر دم سوخته ام در غم تو
عاقبت جان بدهم در ره تو

  • 26 آوریل 2011
ادامه مطلب