59845049867694397630 - جملات عاشقانه

 

جرعه ای از آب چشمه ی زلال دلت را نوشیدم
همانجا ، در کنار همان چشمه ی زلال
غرق شدم در احساسات یک عشق ماندگار

ببار ای باران ، ببار که غم از دلم رفتنی نیست،
اشکهای روی گونه ام دیدنی نیست.
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست،
آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببار ای باران که شعر تلخ جدایی خواندنی نیست ،
غم تلخی که در سینه دارم فراموش شدنی نیست .

کسی که نمیشنود حرفهای مرا در این لحظه ، حالا آن کسی که میخواند حرفهایم را در این لحظه نمیبیند اشکهای مرا ، حس نمیکند درد این دل تنهای مرا

این نیست حال و هوای گذشته های دور من
اینک حس میکنم تویی زندگی من
گرتو نباشی نیست نفسی برای زنده ماندن من
یک جمله باقی مانده که ناتمام نماند شعر من
خیلی دوستت دارم عشق من

عطر شعری که به عشقت نوشته ام فضای اتاقم را پیچیده
فکر کنم آسمان دیشب آخرین حرفم به تو ،را شنیده
که اینگونه ستاره باران کرده احساسات مرا ،
فدای آن کسی شوم که به این حال و روز انداخته مرا

بدجور دلم را شکستی ، مدتیست که با من سرد سرد هستی
نمیدانم دیگر چه بگویم ، فراموشت کنم یا در غم نبودنت بسوزم
دلت از سنگ شده بی وفا ، چگونه دلت آمد بازی کنی با این دل تنها

عزیزم بیا در آغوشم ،تو مال منی ، آرام باش که تو تا آخر دنیا ، دنیای منی ، بارها گفته ام و خودت هم میدانی که زندگی منی ، پس این هم بدان تو آخرین کسی خواهی بود که قبل از مردنم او راخواهم دید!

همیشه در قلبم بودی و هستی و خواهی بود
زمانی بود که قلبم در آرزوی داشتن تو بود
حالا به آرزویش رسیده است
قلبم تا ابد مال تو است

باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو!
همیشه چشم به راهت مینشستم ، این شده بود کار هر روز من که حتی قبل از آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشدم

دلم گرفته تر از این نمیشود، چشمهایم خیستر از این نمیشود
تمام غمها و غصه ها در دل من جا گرفته ، میدانستم اشکهایم روزی تمام میشود

مرا نمیخواهی دیگر میدانم
حتی اگر مرا ببینی هم نمیشناسی مرا دیگر میدانم
اینک همان نامه ای که برایم نوشتی را میخوانم
چه عاشقانه نوشته ای همیشه با تو میمانم

امروز که آمده نه تو را میبینم و نه عشقی از تو را ، تنها میشنوم صدای هق هق گریه هایم را
بی خیال دیگر نه من نه تو ، ببین یک قلب ساده از آنجا عبور میکند به دنبالش برو

روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی…
قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی…

شاید تو همان رویایی که هر شب به خوابم می آمدی
برایم قصه میگفتی و تا سحر در کنارم میماندی
شاید تو همان فرشته ای که در لحظه های غم آرامم میکردی
دستهایم را میگرفتی و مرا نوازش میکردی

شیرین است آرزوهای عاشقانه ، به شیرینی لبهای تو ، باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایانش

مرا باش که فکر میکردم با وفایی ، نه انگار تو با دلم نامهربانی
مرا باش که فکر میکردم مثل تو کسی نیست ، تو هم مثل همه بی وفایی

این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست
حال و هوای من مثل گذشته ها نیست
حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست ،
این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست
این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست

درهای قلبم را بر روی همه بسته ام
هنوز در شور و شوق این عشق به حقیقت پیوسته ام
وقتی که فکر میکنم که با توام
نه معنی تنهایی را میدانم و نه حس میکنم که خسته ام

من و بودم سکوت بود و تنهایی و آسمان،تنها می آمد صدای قطره های باران
سکوت رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد

وقتی نیستی گرچه سخت است سرکردن با اشکهایی که میرزد از چشمانم
اما این عشق تو است که به من شوق اشک ریختن را ، شوق غم و غصه لحظه های دور از تو بودن ، شوق دلتنگی و انتظار را میدهد

  • 11 ژوئن 2011
ادامه مطلب

در اتاقم تنها

با هزاران اندوه

که نبودش پایان

با دلی خسته ز درد

غم تنهایی را می بینم

من چرا میترسم ؟

و به خود می گویم

تو که تنها بودی

چه در آن تازه بهاری که هنوز

کودکی بیش نبودی

دوستت از بام پرید

دلت از غصه شکست

آسمان با تو گریست

و بهارت دی شد

و تو تنها ماندی

پس چرا میترسی ؟

تو که با تنهایی روز و شب

همزادی

تو که با تنهایی عاقبت

خو کردی

هیچ داری تو بیاد ؟

هر زمان بال گشودی

تا به پرواز در آیی

بال پرواز تو شکستند

پر پرواز تو بستند

و تو تنها ماندی

و هنوز تنهایی

پس چرا میترسی ؟

  • 16 می 2011
ادامه مطلب

9fjb8fjaq432ucgy5yql - از چه بنویسم ؟

از چه بنویسم ؟
امشب که سقف بی ستاره اتاقم بر سرم سنگینی می کند ، مانده ام که از چه بنویسم …
از آنهایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند یا از تو که همیشه حرفهای مرا می خوانی …
از چه بنویسم ؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که سوت و کور است ؟
از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان ؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد ؟
باز چه بنویسم ؟
از چتری که هرگز زیر آن نه ایستادم یا از حرفهایی که هرگز به زبان نیاوردم ؟
من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم ، من دلبسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را روی آن حک کنیم …
اگر قرار باشد بنویسم …
باید در همه سطرهای دفترم حضور داشته باشی ، نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پائیز پاک کند ، من بیقرار حرفهای ناب توام …

  • 20 آوریل 2011
ادامه مطلب