gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - قصه ی مهربانی

و من امروز به لحظه های هدر شده ام می پندارم

به اشک های تباه شده ام

به روحمو قلب پر تلاطمم را در حلقه ی بلورین کیمیاگری تو اسیر میبینم

قلبی که تو آن را به سادگی روز اول قصه مهربانی در دست گرفتی

اما اینبار نه برای آن اسارت شیرین

بلکه برای هبوط آن به آخر قصه ی مهربانی

تو بر زندان بلورینت سنگ میزنی و مرا به آغاز رمانی تلخ روانه می کنی

رمان زندگی دخترکی که روز را با خیال و شب را به رویای تو به سر می کرد…

دخترکی که هزار بار

چه می گویم؟! صد ها هزار بار

بر لبه پرتگاه وداع کرد

اما حتی یک بار هم نمرد…

شاید دخترک گمشده ای داشت

دخترک ساده خیالباف

یا به چشم مدعیان زمینی دنیا دیده؛ دیوانه ی تنها

اما این داستان، تنها یک داستان نیست

مرور همه ی لحظه های آن داستان قدیمی است

داستان من…

ولی…ولی تو هنوز هم در انتهایی غریبه ی آشنای من

من و این دل اینجاییم

در آغاز داستانی نو

اما نه کوتاه و گذرا

رمـــــــــان گونه و ابــــــدی…

 

  • 31 می 2011
ادامه مطلب