gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - بوی باران می آید !!!!

بوی باران می آید !!!!

و بهار در راه است

اما …

من بهار را بی تو باور ندارم

حتی بهار هم مرا با تو باور کرده بود

تو که نیستی

او هم مثل من در این خانه غریب می ماند.

کاش می شد تمام روزها را خلاصه کرد در روز آمدن تو

روزی که همه بهار را به تو تبریک بگویند و تو را به من….

روزگار عجیبی ست

یکی بود و یکی نبودمان جاری ماند

در رگ خاطرات منی که هیچوت نبودم و تویی که همیشه هستی.

سکوت را بدرقه ی راهت می کنم

نه اینکه سکوت علامت رضایت است

گاهی سکوت نماد دردیست که توان فریادش نیست……

تنها کلامی مانده تا آغاز بهار

  سهم من از بهار تو ..

  انتظـــــــــــــــار

  • 14 اکتبر 2011
ادامه مطلب

11601071951756120958 - برکه و بيد مجنون....

سالها پیش در یک جنگل بزرگ در شمال روسیه هیزم شکنی بنام ایی وان زندگی می کرد. او جوانی قوی بود. ایی وان خانه چوبی قشنگی برای خودش ساخته بود که خیلی هم به آن افتخار می کرد. ایی وان آرزوی داشتن همسری را داشت که در دخترهای دور و بر خودش آن مشخصات را نمی دید. او فکر می کرد که همسر او باید قد بلند و لاغر اندام با موهای روشن, پوست سفید و چشم های آبی باشد. هر موقع که عرق ریزان تیشه به تنه درختی می زد تا آن را قطع کند, دختر رویاهایش را در کنار خودش مجسم می کرد. وقتی که ایی وان کار نمی کرد به دهات اطراف سفر می کرد, به کلیساها, بازار و غذاخوری ها سر می رد تا دختر مورد علاقه اش را پیدا کند, اما دخترهایی را که او با آنها آشنا می شد, اغلب صورتی پهن و موهایش مشکی داشتند و به اندازه ای قشنگ نبودند که انتظار تصورات او را برآورده بکند…

 

27716617770665616928 - برکه و بيد مجنون....

 

  • 1 می 2011
ادامه مطلب