بزرگترین خطر در زمان پیروزی رخ میدهد.ناپلئون بناپارت

فرد با اراده در پیچ و خمهای زندگی هیچگاه با نومیدی روبرو نخواهد شد.ناپلئون بناپارت

در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است .ناپلئون بناپارت

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

 

  • 9 جولای 2012
ادامه مطلب

 

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - سخنان ارد بزرگ

آدمیانی مانند گل های لاله ، زندگی کوتاه در هستی  و نقشی ماندگار در اندیشه ما دارند . ارد بزرگ

نادانی و پستی یک نفر در گذشته ، نمی تواند میدان انتقام از خاندان او باشد .  ارد بزرگ

رازها در هنگامه شادی و بازی آدمی است . نکته فراموش شده جهان اندیشه ، تعریف درست این حالت هاست .   ارد بزرگ

بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

  • 7 جولای 2012
ادامه مطلب

60917250681377408820 - نشانی خانه‌ات کجاست؟!

این صبح، این نسیم، این سفره‌ی مُهیا شده‌ی سبز، این من و این تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند … یکی شدند و یگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.
اول فقط یک دلْ‌دل بود. یک هوای نشستن و گفتن.
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. یک هنوز باهمِ ساده.
رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.
بعد یکصدا شدیم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گریه، همنَفس برای باز تا همیشه با هم بودن.
برای یک قدم‌زدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن …
برای همسفر همیشه‌ی عشق … باران!
باری ای عشق، اکنون و اینجا، هوای همیشه‌ات را نمی‌خواهم
… نشانی خانه‌ات کجاست؟!

سید علی صالحی

  • 22 فوریه 2012
ادامه مطلب

بوی پاییز می آید
بوی دلتنگی های بیشتر…
بوی دلسردی،
بوی رویا های ندیده
بوی تو،
… … بوی من؛
بوی عشق…
مستی های پنهان
بوی باران؛
بوی خواستن و نتوانستن
بوی رفتن می آید،
بوی رفتن می آمد،
بوی ماضی هایی که هیچوقت حال نشد
و همیشه استمراری بود!
بوی آرزو،
بوی تنهایی.!!

  • 23 سپتامبر 2011
ادامه مطلب

تا الان هرگز نتونستم بفهمم احساسم نسبت به شب چیه! هم عاشقشم! هم بیزار! عاشقشم! ، چون سیاهه! ساکته! بی صداست! محزونه! صادقه! یک رنگه! و همۀ این ها رو مادرم هم بود!( زلف و چشمای سیاهش! چهرۀ محزون، صادق، بی رنگ و ریا، بی صدا و تکیده ش! )
و بیزارم چون رنگ بخت مادرم هم بود! مادرم هم شب بود که تنهام گذاشت و رفت که برای همیشه بره و تنهام بزاره… هرگز اون صحنۀ پایانی و کلام آخرش در این تراژدی تلخ از صفحۀ ذهنم پاک نمی شه! آخرین نگاهش که اولین اندوه ناکی عمیق زندگی مو شکل داد و حرف آخرش که ” سالا ” بود و ” ر ” رو با خودش برای همیشه برد مثل خیلی چیزای دیگه ش چون مظلومیت ، یک رنگی ، سادگی ، غربت و …

 

27716617770665616928 - داغ مادر(داستان)

 

  • 10 ژوئن 2011
ادامه مطلب