عاشقانه 1 - داستان عاشقانه غمگین پسری عاشق

داستان عاشقانه غمگین پسری عاشق

نویسنده : Maral

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه.

  • 7 فوریه 2017
ادامه مطلب

asheganeh2 300x300 - چه خنده دار که میکشیم !

چه خنده دار که ناز را میکشیم !
آه را میکشیم !
انتظار را میکشیم !
فریاد رامی کشیم !
درد را میکشیم . . .
ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم . . .

  • 7 نوامبر 2012
ادامه مطلب

ash 300x251 -  من تنهاي تنها هستم......

در این برزخ زندگی
دراین روزهای مرگبار
در این شب های حسرت بار
من تنهای تنها هستم……
در این بیچارگی محض…
در این سرگردانی بی پایان….

در این آوارگی بی امان…..
من خسته تر از همیشه هستم….
نه راه پیشی در مقابل دارم و نه راه پسی پشت سر…
نه پای ایستادن دارم و نه قادر به رفتن هستم
مانده ام در کوره راه زندگی
مانده ام در سختیهای روزگار
مانده ام بی کس تر ازهمیشه ….
مانده ام بی پناه تر از هر وقت…..
  • 5 نوامبر 2012
ادامه مطلب

 

31546705108155838776 - شرط عشق

جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد…
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود… که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد…
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود…
همه تعجب کردند…
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم …

  • 17 ژوئن 2011
ادامه مطلب