3 225x300 - دل است ديگر ...

دل است دیگر …
نمیتوان دلتنگی را از او گرفت …
مگر میشود خیسی را از آب گرفت ؟
گاهی …
میریزد و خرد میشود …

گاهی هم …
ترک برمیدارد …
اما باز دل میماند …
گاهی هم آدم را ناقص اُلخلقه میکند …
مثل من که دیگر هیچ دل و دماغی ندارم …

 

  • 29 اکتبر 2012
ادامه مطلب

کیستی که من

این گونه

با اعتماد

نام خود را با تو میگویم

کلید خانه ام را

در دستت میگذارم

نان شادی هایم را

با تو قسمت میکنم

به کنارت می نشینم و

بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم ؟

کیستی که من

اینگونه به جد

در دیار رویا های خویش

با تو درنگ میکنم ؟

 

هی….”تو”

با توام…”تو”

خود خود “تو”

تو که تمام ضمیرهای “-ِت”را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری

و عــــــــــــــــشـــــــ ق میکنی …

میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن …

غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی…

یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی….

یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم باران

…یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی….

یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب….یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد…

کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش را شاه بیت میکنی….

کیستی که سیاهی چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند…

آنچنان که از تلخی هایت هم شیرین میسرایند؟!

با “تو”ام….”تو”یی که “نیما” هنوز “من چشم در راهم “را برایت زمزمه میکند…

“تو”یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند:

…ای پسته ی “تو”خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند …

با “تو”ام….ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس…

یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی…

…یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی….

یک آرایه کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک میپاشی…

…یک واژه تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی…

“تو”ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند….

غزل های من “تو” ندارد….

میگویند غزل های بی “تو”غزل نیست….

اگر زحمت نیست…گاه گاهی به دل من هم سری بزن….

گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن….

دستی به روی واژه های بی “تو”ام بکش….

کمی “تو”کنار “من”هایم بگذار…

“تو” بگذار

شاید “من” هم عاشق شدم…..

Age Donyaro behem Bedan - ....تو....

اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد ،

اگر به حجله آشنایی ،

برخوردی و عده ای به تو گفتند ،

کبوترت در حسرت پرکشیدن پر پر زد !

تو حرفشان را باور نکن !

تمام این سالها کنارمن بودی !

کنار دلتنگی دفاترم !

درگلدان چینی


 
 
ta abad3 - ....تو.... 

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند…

وای سهراب کجایی آخر؟…

زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !

تو کجایی سهراب؟

که همین نزدیکی عشق را دار زدند,

همه جا سایه ی دیوار زدن !

وای سهراب دلم را کشتند

 

 

 

 

 

  • 25 می 2011
ادامه مطلب

ای همیشه در کمین من

پشت این چشمان زردت

از چه لذت می بری در من ؟

آسمان آبیست

روزها با پرتو خورشید مهمانیست

در سکوت خواب من

شبهای مهتابیست

با خدا هر روز

می گوییم و می خندیم

حس خوب زندگی در قلب من جاریست

پس چرا

من سایه ی سرد تو را

هر روز می بینم ؟

آه تنهایی

از چه عصیان می کنی در من ؟

خسته ام دیگر

خسته از این طرح پر تشویش

ای همیشه در کمین لحظه ها برخیز

من تو را امروز

با امید تازه ایی

تدفین خواهم کرد …

  • 12 می 2011
ادامه مطلب

52325896990436608141 - تو مثل راز پاییزی...

امشب دلم گرفته است
می خواهم از گرفته های دلم برایت
بگویم
از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم
آوردی
می خواهم گریه کنم اما نمی توانم …
می
خواهم تو را به یاد بیاورم …
و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم
نزنم
اما افسوس … گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده
اند ! …
می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی رو
به یاد بیاورم … اما افسوس …
آخرین نگاه تلخ و سرد تو
نمی گذارد ! …
می خواهم اولین دقایق با تو بودن
را
به یاد بیاورم … اما افسوس …
می خواهم از
گرفته های دلم برایت بگویم
اما نه! دلم نمی آید …..

  • 1 می 2011
ادامه مطلب

زندگی … هوس نیست… اول فقط میشناختمت … یک روز باهات حرف زدم ، بعدا فقط یک دوست بودی ، یک کم گذشت ، بهترین دوستم شدی … همه حرفهام رو بهت میگفتم ، خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم ، نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی ، یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی . زمان گذشت … کم کم به هم نزدیکتر شدیم ، از همه زندگی هم با خبر شدیم ، خوب و بدش مهم نبود … اینکه هردومون یکی رو داشتیم باهاش درد دل کنیم قشنگ بود . بازم گذشت … گذشت … گذشت … هر روز برام عزیزتر میشدی ، هر از گاهی ناخود آگاه دلم بدجوری تنگت میشد … به روی خودم نمیاوردم ، میگفتم : اینم میگذره … نگذشت … یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه … گفتی که خیلی دلت تنگه ، گفتی که دوستم داری ، منم دوستت داشتم … سکوت کردم … هیچی نگفتم … میترسیدم ! از چی ؟ خودم هم نمیدونستم ، باز هم گذشت … دیدم بدون تو خیلی سخت شده ، بهت گفتم … بهت گفتم که همه چیز من هستی ، بهت گفتم چقدر دلم تنگه ، بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بی صبرم ، میترسیدم … یرسیدی چرا ؟ نمیدونستم … گفتی که ترس نداره ، باورم نمیشد … عاشق شده بودم ! اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه . فکر میکردم هوسی بیش نیست … نمیدونستم چه جوری فرار کنم ، کجا برم ، به کی بگم ، به خودت گفتم … گفتی که هست ، عشق هنوز هست ، هوس نیست ! دلم آروم شد … خیلی آروم شد ، تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه ، تازه فهمیدم که تا شقایق هست ، زندگی باید کرد … تازه فهمیدم که عاشق شدم و امید وصال قدرت هر کاری رو بهم داد ، هر کاری … آره ، عشق است و با امید رسیدن بهش ، کوه رو از جا میشه کند . چه حال و هوای عجیبی است … توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم : هوس نیست ، عشق است و چقدر قشنگه …

فکر نکن از یادم رفتــــــی همــــــــــــــــیشه به یادتــــم …

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب