فیلسوف و شاعر آلمانی

 goethe - سخنان گوته

رفتار هر انسان آیینه ای است که او چهره خود را در آن نشان میدهد. گوته

رویاهای کوچک را آرزو نکن ، زیرا برای تکان دادن قلبت به اندازه کافی قدرت ندارند. گوته

خدایا! چه خوشبختی بالاتر از این ، که هم عاشق و هم معشوق بودن .گوته

دارو بسیار است ، اما تعداد کمی از آنها تاثیر گذارند.گوته

اخلاق را طوفان های روزگار تقویت میکند.گوته

شیفتگی آن است که چشمان زنی را دوست بدارید ،بی آنکه رنگ آنرا بیاد آورید.گوته

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

  • 8 جولای 2012
ادامه مطلب

 

Benjamin Franklin - سخنان بنجامین فرانکلین

مخترع و دانشمند آمریکایی

فقیر برای سیر کردن شکمش در عذاب است و ثروتمند برای معالجه ناراحتی. بنجامین فرانکلین

 زندگی راستین شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.بنجامین فرانکلین

 فراموش نکنید که نه تنها باید سخن درست را در جای درست بیان کنید، بلکه دشوار‌تر آن است که در جایی وسوسه‌انگیز، جلوی زبان خویش را بگیرید و سخن نادرستی نگویید. بنجامین فرانکلین

دهان خردمند در قلب اوست.بنجامین فرانکلین

بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

  • 7 جولای 2012
ادامه مطلب

 

beethoven - سخنان لودویگ وان بتهون
همواره تقوی را به کودکان خود توصیه کنید تنها تقوی عامل خوشبختی است نه پول. بتهوون
ای انسان! خود به یاری خود برخیز! بتهوون
بیشتر از هنرم به دانش خود مدیونم که نگذاشت با خودکشی به زندگی ام خاتمه دهم. بتهوون

بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

  • 7 جولای 2012
ادامه مطلب

نیمه شب آواره و بی حس و حال، در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال، دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت، یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را، خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اصرار را، آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود، چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او، هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او، ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی، این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر، وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر، دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد، گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش …
گفتمش در عشق پا برجاست دل، گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل، بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده، در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان، من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان، چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من، با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده، دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده، عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش، طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود، بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود، همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود، در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت، طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس، حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود، در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود، سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست، این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست، رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است، خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد، این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد، عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست، از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم، مست و مخمور و خراب از غم شدم
زره زره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر، بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر، دیشب از کف رفت فردا را نگر
اخر این یک بار از من بشنو پند، بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود، عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود، ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است، بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ما را بس است

  • 9 آوریل 2011
ادامه مطلب