چرا تو ای شکسته دل ! خدا خدا نمی کنی ؟

 

خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی ؟

 

به هر لب دعای تو ، فرشته بوسه می زند

 

برای درد بی امان ، چرا دعا نمی کنی ؟

 

ز پرنیان بسترت ، شبی جدا نبوده یی

 

پرند خواب را زخود ، چرا جدا نمی کنی ؟

 

به قطره قطره اشک تو ، خدا نظاره میکند

 

به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی ؟

 

سحر زباغ ناله ها ، گل مراد می دمد

 

به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی ؟

 

ز اشک نقره فام خود ، به کیمیای نمیشب

 

مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی ؟

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب

سلام ای کهنه ، عشق من ، که یاد تو چه پا برجاست

 

سلام بر روی ماه تو ، عزیز دل ، سلام از ماست

 

تو یه رویای کوتاهی ، دعای هر سحرگاهی

 

شدم خواب عشقت ، چون ، مرا اینگونه می خواهی

 

من آن خاموش خاموشم ، که با شادی نمی جوشم

 

ندارم هیچ گناهی جز ، که از تو چشم نمی پوشم

 

قلندر شکل آوازی ، شکوه اوج پروازی

 

نداری هیچ گناهی ، جز ، که بر من دل نمی بازی

 

مرا دیوانه می خواهی ، ز خود بیگانه می خواهی

 

مرا دلباخته چون مجنون ، ز من افسانه می خواهی

 

شدم بیگانه با هستی ، زخود بی خودتر از هستی

 

نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آن چه می خواستی

 

سلام ای کهنه ، عشق من ، که یاد تو چه پا برجاست

 

سلام بر روی ماه تو ، عزیز دل ، سلام از ماست

 

بکش دل را شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن

 

شدم انگشت نمای خلق ، مرا تو درس عبرت کن

 

بکن حرف مرا باور ، نیابی از من عاشق تر

 

نمی ترسم من از اغراق ، گذشت آب از سرم دیگر

  • 26 آوریل 2011
ادامه مطلب

دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم

من این شعر غم افزا را شبی صدبار می خوانم

چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر

قسم برپاکی اشکم جوابم رانمی دانم

شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه

از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم

بهار زندگی رامن هزاران بار بوییدم

کنون باغصه می گویم خداوندا پشیمانم

به سوی در گه هستی٬ هزاران بار ٬رو کردم

الهی تابه کی غمگین دراین غم خانه می مانم

خدایا باتو می گویم حدیث کهنه غم را

بگو بامن که سالی چند دراین غم خانه مهمانم

دلم تنگ است از دنیا چرایش رانمی دانم

ولی یک روز این غم را زخود آهسته می رانم

  • 16 مارس 2011
ادامه مطلب