47738551227386344075 - تنهائی.....

ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی

غذایت را سرد می خوری

ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام!

لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!

شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!

تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست…

=====ஜ۩۞۩ஜ=====

  • 25 ژوئن 2012
ادامه مطلب

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - یک اتاق می خواهم

یک اتاق می‌خواهم


بی تخت

با هزار پنجره رو به آسمان

طبقه‌ی آخر یک هتل بی‌ستاره

سهم من رویاست

برای صبحانه بیدارم نکنید

  • 12 جولای 2010
ادامه مطلب

عشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه ”
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

  • 5 جولای 2010
ادامه مطلب