36683858085284634685 - اینجا هم فراموشی مرا پیدا کرده

اینجا هم فراموشی مرا پیدا کرده

صبح که شروع به غارغار کرد یکی از فنرهای تختم شکست

و صدایی میامد که مرا اعدام نکنید

من بیگناهم و پس از ساعتی ان صدا هم خاموش شد .

شمار سالها و یا ماههای را که اینجا هستم

از دستم خارج شده و موهای سفید شقیقه ام خیلی زیاد

!دیگر عادت کردم به غارغار این کلاغ با صدای او هر روز مصیبتی .

یک روز چکه کردن شیر توالت ، یک روز غیژ غیژ در این اتاق …

یک روز کج شدن قاشق …

و روزها می گذرد و هنوز آسمان ابری است

و سالها می شود که رنگ آفتاب را ندیده ام

راستی آقای فراموشی هم به اینجا نقل مکان کرده .

روی تک درختی روبروی این اتاق خیلی کوچک…

ادامه دارد غار غار شومش

  • 3 فوریه 2012
ادامه مطلب

تا الان هرگز نتونستم بفهمم احساسم نسبت به شب چیه! هم عاشقشم! هم بیزار! عاشقشم! ، چون سیاهه! ساکته! بی صداست! محزونه! صادقه! یک رنگه! و همۀ این ها رو مادرم هم بود!( زلف و چشمای سیاهش! چهرۀ محزون، صادق، بی رنگ و ریا، بی صدا و تکیده ش! )
و بیزارم چون رنگ بخت مادرم هم بود! مادرم هم شب بود که تنهام گذاشت و رفت که برای همیشه بره و تنهام بزاره… هرگز اون صحنۀ پایانی و کلام آخرش در این تراژدی تلخ از صفحۀ ذهنم پاک نمی شه! آخرین نگاهش که اولین اندوه ناکی عمیق زندگی مو شکل داد و حرف آخرش که ” سالا ” بود و ” ر ” رو با خودش برای همیشه برد مثل خیلی چیزای دیگه ش چون مظلومیت ، یک رنگی ، سادگی ، غربت و …

 

27716617770665616928 - داغ مادر(داستان)

 

  • 10 ژوئن 2011
ادامه مطلب