از کتابخانه ی ذهنم دفتر خاطراتم را بر می دارم

شروع به ورق زدن می کنم

و روزهای زندگیم را مرور می کنم

به صفحه هایی می رسم که سوخته است

به دقت می خوانم، بله خاطرات توست

روزهای سوخته من

می خواهم آن صفحه ها را از دفتر خاطراتم پاره کنم

اما چه فایده که ته برگ های آن بر روی دفتر خاطراتم می ماند

آرام دفتر خاطرات را می بندم

نگاهم به جلد آن می افتد

ردپایی بر روی آن به جا افتاده

ردپای توست که روزهای زندگی من را به زیر پا گذاشتی

و از روی آن ها گذشتی

رد پای تو به روی خاطرات من مانده است و با نگاهم آن را دنبال میکنم

افسوس می خورم، اما نمی دانم…

نمی دانم افسوس از رفتن توست یا عمر برباد رفته ی خودم

به انتظار باران می نشینم که رد پا را باران می شوید

و یا راهی دیگر

ردپای بازگشت تو پاک خواهد کرد ردپای رفتنت را…

  • 10 آوریل 2011
ادامه مطلب