40265749638253235415 - دل تنگی....

عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !
به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند ؛ تبر ها مگر کاری کنند !

دل تنگم!
دل تنگِ خیلی چیزها

دل تنگ این همه دل تنگی ها
چیزهایی که بر من گذشت و هرگز باز نخواهد گشت!
دل تنگم
دل تنگ نیمه شبهای دل تنگی
دل تنگ این همه نبودن ها
دل تنگ این همه دل تنگی ها
دل تنگ عهدهایی که کسی آنها را نبست
دل تنگ تمام چیزهایی که میشد باشد و نیست
و تمام هست هایی که نیست!
حتی آنان که دلشان برایم تنگ نخواهد شد!!
دل تنگ تر نیز خواهم شد
می رسد روزی که بگویم:
دلم برای آن روزها ی دل تنگی تنگ شده!!

  • 22 سپتامبر 2012
ادامه مطلب

 

فرانسوا ولتر(فرانسوا ماری آروئه) نویسنده،شاعر و فیلسوف فرانسوی

 voltaire - سخنان فرانسوا ولتر

گل را می توان زیر پا له کرد، ولی بوی عطر آنرا نمی توان در فضا کُشت. فرانسوا ولتر

نیش های چند مگس هرگز اسب چابک را از تاختن باز نمی دارد. فرانسوا ولتر

آن که امید دارد هر چهار فصل سال بهار باشد، نه خود را می شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را. فرانسوا ولتر

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

  • 8 جولای 2012
ادامه مطلب

 

نویسنده امریکایی

 8683 - سخنان ریچارد باخ

 برای بسیاری از مرغان، تنها خوردن غذا مهم است و پرواز اهمیتی ندارد. ریچارد باخ

بهشت، یک مکان نیست و یک زمان هم نیست؛ بهشت یعنی کامل شدن. ریچارد باخ

من وجود ندارم که جهان را تحت تاثیر قرار دهم، وجود دارم که زندگیم را به شیوه ای بگذرانم که مرا شادمان سازد. ریچارد باخ

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

  • 8 جولای 2012
ادامه مطلب

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم

بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی

را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی

که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت

بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند

می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن

نباشد.

 

دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به

باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم

یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد.

گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم

گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می

آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت

کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه

گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی

دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من

شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی

دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب

کردی؟!

  • 11 می 2011
ادامه مطلب