98729133891666436754 - عزيزي ميگفت.......

مردانه که دلت بگیرد کدام زن میخواهد آرامت کند…؟
مردانه که بغض کنی چه زنی توانایی آرام کردنت را دارد…؟
مرد که باشی حق این ها را نداری…
مرد که باشی حق ات فقط در دل نگهداشتن است….
مرد که باشی از دور نمایِ کوهی را داری , مغرور و غمگین و تنها….
مرد که باشی شب که دلت بگیرد یک نخ سیگار روشن میکنی و خودت را پشت دودش پنهان میکنی….

 

  • 11 اکتبر 2012
ادامه مطلب

love 300x201 - عاشقی یاد گرفتنی نیست

عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دست کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند … .

  • 16 سپتامبر 2011
ادامه مطلب

696456456464 - يك خروار اس ام اس و مطالب عشقولانه جالب

وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقشون پر عکس میشه اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی.

بر دریچه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع ! عشق آمد و گفت : بی سوادم !!


روزی عشق از دوستی پرسید تفاوت منو تو در چیست؟ دوستی گفت من دیگران را به سلامی آشنا میکنم تو به نگاهی….. من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ


اگه بعد از 120 سال رفتی اون دنیا گفتن یکی حلالت نکردخه سر پل صراط منتظرته اون منم که به این بهونه می خوام یه بار دیگه ببینمت

دیشب اشک آمد به خوابم. گفت قهری با من . گفتم مگه میشه با آشنای دیرینمم….. ؟! گفت گله دارم . پرسیدم چرا؟ نگاهم کرد و گفت او کیست که تو را از من رانده؟ خواستم چشمش نکند به دروغ گفتم گریه می کنم . خواستن توانستن است به کار نیامد دست به دامان پیاز شدم……….


گفتم به گل زرد چرا رنگ منی
افسرده و دلتنگ چرا مثل منی
من عاشق اویم که رنگم شده زرد
تو عاشق کیستی که هم رنگ منی


ترس از عشق، ترس از زندگی است، آنان که از عشق می گریزند، مردگانی بیش نیستند.
برتراند راسل

کسب کن لحظه هایم را که دریای چشمانت سراب مهربانی است

بقیه در ادامه ی مطلب

  • 3 آوریل 2011
ادامه مطلب

کتابت رسید به دستم

یکی واژه

زمزمه ی

عــشــــــق،

و موهای تو را

احساس کردم

سرشار عطرها

شعله کشان میان کوچه ها

از دیدار تو گریزان.

……

هرچه را برای من تو نوشتی

تنها درز این کلام

اما بُرّان

تا مرا از آن خود کند و

تکانم دهد،

تا که از روح خود

تورا برانگیزم.

…….

نه مرهم درد توأم و

گردونه ی بی خوابی مرا به زیر می گیرد

و منطقم را تکه تکه می کند.

با دست های بسته

درستیزم با زمان و فضا،

احساس می کنم به سان تانتالوtantaloهستم

به سان پرومته، perometeo

و بدین سان و،

یکسره در عشق

دستان ذهن خود را

به سویت روانه می سازم.

……

از آن بامداد

به جانب پراگ دوانم.

روزها از دست هایم فرو می افتند و

زندگانی سر می خورد از من و

احساس می کنم که جهان

فصول خویش را از برای من pس می گیرد،

باد پائیز و

برف ها و زمهریر زمستان

به سان ملافه های تاخورده

در میان گنجه ی تاریک

سرنوشت من از راه می رسد،

……

برآنم تا هزارتوی پرگیرودار تورا ببینم

بی نخ و،گام به گام و

بدون دستانت،

با پاهای برهنه.

تا بدین سان خاک تو در تنم

همچون شیره ی گیاهان نفوذ کند و

فرا رسد به چشمانم،

تصویری از من نهان می کنی

در سایه سار هزارتوی

که چشم را هرگز

یارای پس زدن پرده اش نخواهد بود.

  • 5 آگوست 2010
ادامه مطلب