گشاده دست باش ،جاری باش ،کمک کن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)

 اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ) مولانا

هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ می کنیم . مولانا

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

  • 9 جولای 2012
ادامه مطلب

 

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - سخنان کنفسیوس

ثروت و افتخاری که از راه نا مشروع به دست امده مانند ابری زودگذر است.کنفسیوس

آماده شدن برای دستگیری از پیران و وفاداری نسبت به دوستان و مهر ورزیدن به مردم آرزو من است. کنفسیوس

شرافتمند هر چه را می خواهد در خود میجوید و دون و فرمایه در دیگران!کنفسیوس

 بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

  • 8 جولای 2012
ادامه مطلب

 

1241990856 afson - سخنان ارد بزرگ

آدمیانی مانند گل های لاله ، زندگی کوتاه در هستی  و نقشی ماندگار در اندیشه ما دارند . ارد بزرگ

نادانی و پستی یک نفر در گذشته ، نمی تواند میدان انتقام از خاندان او باشد .  ارد بزرگ

رازها در هنگامه شادی و بازی آدمی است . نکته فراموش شده جهان اندیشه ، تعریف درست این حالت هاست .   ارد بزرگ

بقیه در ادامــــــــــه مـــــــطــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــب

 

  • 7 جولای 2012
ادامه مطلب

696456456464 - يك خروار اس ام اس و مطالب عشقولانه جالب

وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقشون پر عکس میشه اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی.

بر دریچه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع ! عشق آمد و گفت : بی سوادم !!


روزی عشق از دوستی پرسید تفاوت منو تو در چیست؟ دوستی گفت من دیگران را به سلامی آشنا میکنم تو به نگاهی….. من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ


اگه بعد از 120 سال رفتی اون دنیا گفتن یکی حلالت نکردخه سر پل صراط منتظرته اون منم که به این بهونه می خوام یه بار دیگه ببینمت

دیشب اشک آمد به خوابم. گفت قهری با من . گفتم مگه میشه با آشنای دیرینمم….. ؟! گفت گله دارم . پرسیدم چرا؟ نگاهم کرد و گفت او کیست که تو را از من رانده؟ خواستم چشمش نکند به دروغ گفتم گریه می کنم . خواستن توانستن است به کار نیامد دست به دامان پیاز شدم……….


گفتم به گل زرد چرا رنگ منی
افسرده و دلتنگ چرا مثل منی
من عاشق اویم که رنگم شده زرد
تو عاشق کیستی که هم رنگ منی


ترس از عشق، ترس از زندگی است، آنان که از عشق می گریزند، مردگانی بیش نیستند.
برتراند راسل

کسب کن لحظه هایم را که دریای چشمانت سراب مهربانی است

بقیه در ادامه ی مطلب

  • 3 آوریل 2011
ادامه مطلب

دختر : یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ، ازش پرسید …؟ چرا

دوستم داری…؟ واسه چی عاشقمی…؟

پسر : دلیلشو نمیدونم … اما واقعا دوست دارم

دختر : تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری…؟ چطور

میتونی بگی عاشقمی…؟

پسر : من جدا دلیلشو نمیدونم ، اما میتونم بهت ثابت کنم دختر : ثابت کنی…؟ نه…! من

میخوام دلیلتو بگی پسر : باشه.. باشه…!!! میگم… چون تو خوشگلی ، صدات گرم و

خواستنیه ، همیشه بهم اهمیت میدی ، دوست داشتنی هستی ، با ملاحظه هستی ،

بخاطر لبخندت ،

دختر : دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد اما متاسفانه ، چند روز بعد ،

اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت پسر نامه ای رو کنارش

گذاشت با این مضمون :

پسر : عزیزم ، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی ،

میتونی…؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم ، گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت

کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی ، پس منم نمیتونم

دوست داشته باشم ، گفتم واسه لبخندات ، برای حرکاتت عاشقتم ، اما حالا نه میتونی

بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم ، اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد

مثل همین الان ، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل

میخواد…؟ نه…! معلومه که نه!!… پس من هنوز هم عاشقتم عشق واقعی هیچوقت نمی

میره این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره عشق خام و ناقص میگ :

من دوست دارم چون بهت نیاز دارم ولی عشق کامل و پخته میگه : “بهت نیاز دارم

چون دوست دارم “سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما

قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

hbn - قصه ای عشق کوتاه

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی

برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را

دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر

احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد آمد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول

شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی

یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده

ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری

دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه

به او مهلت داد .

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا

معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت

تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق

رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و

ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را

به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه

خویش نبینم؟

  • 1 جولای 2010
ادامه مطلب