واژه ی غریبی است

واژه ای است که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام

که چه سخت است انتظار

هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من !

خواهم ماند تنها در انتظار تو

چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو ، نمی دانم؟

شاید که روزی بخوانند بر تو ، عشق مرا

می دانم روزی خواهی آمد ، می دانم

گریان نمی مانم ، خندانم

برای ورودت ای عشق

وقتی به یادت می افتم ، به یاد خاطراتت
نامه هایت را مرور می کنم ، یک بار … نه … بلکه صدها بار

وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد

و اشک شوق بر گونه هایم روانه می شوند
تنها می گویم همیشه در قلب منی !!!

می دانم که باز خواهی گشت … می دانم

به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی

به یاد او و تقدیم به او …

  • 26 آوریل 2011
ادامه مطلب

کتابت رسید به دستم

یکی واژه

زمزمه ی

عــشــــــق،

و موهای تو را

احساس کردم

سرشار عطرها

شعله کشان میان کوچه ها

از دیدار تو گریزان.

……

هرچه را برای من تو نوشتی

تنها درز این کلام

اما بُرّان

تا مرا از آن خود کند و

تکانم دهد،

تا که از روح خود

تورا برانگیزم.

…….

نه مرهم درد توأم و

گردونه ی بی خوابی مرا به زیر می گیرد

و منطقم را تکه تکه می کند.

با دست های بسته

درستیزم با زمان و فضا،

احساس می کنم به سان تانتالوtantaloهستم

به سان پرومته، perometeo

و بدین سان و،

یکسره در عشق

دستان ذهن خود را

به سویت روانه می سازم.

……

از آن بامداد

به جانب پراگ دوانم.

روزها از دست هایم فرو می افتند و

زندگانی سر می خورد از من و

احساس می کنم که جهان

فصول خویش را از برای من pس می گیرد،

باد پائیز و

برف ها و زمهریر زمستان

به سان ملافه های تاخورده

در میان گنجه ی تاریک

سرنوشت من از راه می رسد،

……

برآنم تا هزارتوی پرگیرودار تورا ببینم

بی نخ و،گام به گام و

بدون دستانت،

با پاهای برهنه.

تا بدین سان خاک تو در تنم

همچون شیره ی گیاهان نفوذ کند و

فرا رسد به چشمانم،

تصویری از من نهان می کنی

در سایه سار هزارتوی

که چشم را هرگز

یارای پس زدن پرده اش نخواهد بود.

  • 5 آگوست 2010
ادامه مطلب