کتابت رسید به دستم

یکی واژه

زمزمه ی

عــشــــــق،

و موهای تو را

احساس کردم

سرشار عطرها

شعله کشان میان کوچه ها

از دیدار تو گریزان.

……

هرچه را برای من تو نوشتی

تنها درز این کلام

اما بُرّان

تا مرا از آن خود کند و

تکانم دهد،

تا که از روح خود

تورا برانگیزم.

…….

نه مرهم درد توأم و

گردونه ی بی خوابی مرا به زیر می گیرد

و منطقم را تکه تکه می کند.

با دست های بسته

درستیزم با زمان و فضا،

احساس می کنم به سان تانتالوtantaloهستم

به سان پرومته، perometeo

و بدین سان و،

یکسره در عشق

دستان ذهن خود را

به سویت روانه می سازم.

……

از آن بامداد

به جانب پراگ دوانم.

روزها از دست هایم فرو می افتند و

زندگانی سر می خورد از من و

احساس می کنم که جهان

فصول خویش را از برای من pس می گیرد،

باد پائیز و

برف ها و زمهریر زمستان

به سان ملافه های تاخورده

در میان گنجه ی تاریک

سرنوشت من از راه می رسد،

……

برآنم تا هزارتوی پرگیرودار تورا ببینم

بی نخ و،گام به گام و

بدون دستانت،

با پاهای برهنه.

تا بدین سان خاک تو در تنم

همچون شیره ی گیاهان نفوذ کند و

فرا رسد به چشمانم،

تصویری از من نهان می کنی

در سایه سار هزارتوی

که چشم را هرگز

یارای پس زدن پرده اش نخواهد بود.

  • 5 آگوست 2010
ادامه مطلب