دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم

بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی

را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی

که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت

بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند

می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن

نباشد.

 

دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به

باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم

یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد.

گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم

گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می

آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت

کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه

گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی

دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من

شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی

دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب

کردی؟!

  • 11 می 2011
ادامه مطلب