67394871291818137496 - اس ام اس ولادت امام زمان (عج)سری دوم

ای دل شیدای ما، گرم تمنّای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گر چه نهانی ز چشم، دل نبود ناامید

می رسد آخر به هم چشم من و پای تو

نیمه ی شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ما نهضت فردای تو

.

.

  • 4 جولای 2012
ادامه مطلب

زندگی … هوس نیست… اول فقط میشناختمت … یک روز باهات حرف زدم ، بعدا فقط یک دوست بودی ، یک کم گذشت ، بهترین دوستم شدی … همه حرفهام رو بهت میگفتم ، خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم ، نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی ، یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی . زمان گذشت … کم کم به هم نزدیکتر شدیم ، از همه زندگی هم با خبر شدیم ، خوب و بدش مهم نبود … اینکه هردومون یکی رو داشتیم باهاش درد دل کنیم قشنگ بود . بازم گذشت … گذشت … گذشت … هر روز برام عزیزتر میشدی ، هر از گاهی ناخود آگاه دلم بدجوری تنگت میشد … به روی خودم نمیاوردم ، میگفتم : اینم میگذره … نگذشت … یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه … گفتی که خیلی دلت تنگه ، گفتی که دوستم داری ، منم دوستت داشتم … سکوت کردم … هیچی نگفتم … میترسیدم ! از چی ؟ خودم هم نمیدونستم ، باز هم گذشت … دیدم بدون تو خیلی سخت شده ، بهت گفتم … بهت گفتم که همه چیز من هستی ، بهت گفتم چقدر دلم تنگه ، بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بی صبرم ، میترسیدم … یرسیدی چرا ؟ نمیدونستم … گفتی که ترس نداره ، باورم نمیشد … عاشق شده بودم ! اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه . فکر میکردم هوسی بیش نیست … نمیدونستم چه جوری فرار کنم ، کجا برم ، به کی بگم ، به خودت گفتم … گفتی که هست ، عشق هنوز هست ، هوس نیست ! دلم آروم شد … خیلی آروم شد ، تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه ، تازه فهمیدم که تا شقایق هست ، زندگی باید کرد … تازه فهمیدم که عاشق شدم و امید وصال قدرت هر کاری رو بهم داد ، هر کاری … آره ، عشق است و با امید رسیدن بهش ، کوه رو از جا میشه کند . چه حال و هوای عجیبی است … توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم : هوس نیست ، عشق است و چقدر قشنگه …

فکر نکن از یادم رفتــــــی همــــــــــــــــیشه به یادتــــم …

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب

ایستگاه خدا

 

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

  • 28 آوریل 2011
ادامه مطلب

نیمه شب آواره و بی حس و حال، در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال، دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت، یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را، خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اصرار را، آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود، چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او، هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او، ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی، این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر، وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر، دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد، گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش …
گفتمش در عشق پا برجاست دل، گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل، بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده، در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان، من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان، چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من، با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده، دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده، عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش، طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود، بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود، همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود، در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت، طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس، حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود، در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود، سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست، این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست، رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است، خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد، این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد، عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست، از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم، مست و مخمور و خراب از غم شدم
زره زره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر، بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر، دیشب از کف رفت فردا را نگر
اخر این یک بار از من بشنو پند، بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود، عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود، ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است، بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ما را بس است

  • 9 آوریل 2011
ادامه مطلب