هنوز کابوس رفتنت را
بیدار نشده ام
با وجود این همه زمان !
هنوز کابوس رفتنت را
بیدار نشده ام
با وجود این همه زمان !
صدای سکوتت می آید
از لای نسیم
که بی خیال ، چشمهایم را می بَرد
می بَرد تا ناکجای هزار کجای نامعلوم !
و آنجا رهایم می کُند
بی نشان …
امشب تنهایم
و اندوه شب ، آزرده ام می کند …
دیگر از خیالت خسته ام !
و سهم من
از تمام تو
واژه ای جوهری است از نامت
که ذهن سپید کاغذ را
لک می کند
سیاه !
و حسرتی می نهد بر دلم
سخت
سنگین !
و فقط خدا می داند که
جای خالیت را هیچ ستاره ای پر نمی کند…
بیا و ببین که چقدر
بی رحم شده ام این روزها!
تمام شعرهایم را می سوزانم
پنجره ها را می بندم
با خیالت می جنگم
و دیگر نم نم باران عاشقم نمی کند
رنگ آبی زیبا نیست
و از همه بدتر اینکه
دوستت ندارم !
باز هم دروغی کبود…
خنده ام می گیرد!!!
از همه خسته ام
خسته از همه
بیش از همه از خویش
هنوز هم
یادت ویرانم می کند
و آوار
می شود بر لحظه هایم
و هیچ دستی
یاور آبادانیم نیست
هیچگاه نبوده !
خویشتن را از یاد برده ام
ودر این غروب غریب ،
گریه امانم را بریده
لعنت بر من که دوستت دارم هنوز
لعنت بر تو که دوستم نداشتی هرگز!
و امشب باز
بی تواشکهای این آواره ی همیشه تنها
در باریکترین کوچه های صبرش
سرریز می شوند
آسان
بچه گانه
وتنها…
و این است
تقدیر بدون تو…!!!