fun116 - داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت….

ادامه ی داستان در ادامه مطلب

  • 22 فوریه 2017
ادامه مطلب

asheganeh.ir 34 - داستانی زیبا و عبرت آموز...

اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش

به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …

اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را

نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت :

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به

پیاده ای رحم نکند…

  • 23 دسامبر 2012
ادامه مطلب

96 abartazeha com 3391 500x500 - داستانی در مورد حکمت

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw== - داستانی در مورد حکمت

 

  • 7 دسامبر 2012
ادامه مطلب

22 300x297 - داستانی در مورد عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

asheganeh.ir  - داستانی در مورد عشق و آرامش

  • 7 دسامبر 2012
ادامه مطلب

داستانی از عشق

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساسها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس…….هر کدام به روش خویش می زیستند .تا اینکه یک روز دانائی به همه گفت: هر چه زودتر این جزیره را ترک کنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید.
تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش کردند.همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدندوپارو زنان جزیره را ترک کردند.
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار جزیره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود….
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد.
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند. جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب میرفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود.
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترک کرده بود. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست.
اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکی قایق ثروتمندی را دید و گفت:ثروتمندی عزیز به من کمک کن.
ثروتمندی گفت: متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست.
عشق رو به (غرور) کرد وگفت: مرا نجات می دهی؟
غرور پاسخ داد: هرگز تو خیسی و مرا خیس میکنی.
عشق رو به غم کرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده
اما غم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم که یارای کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتیاج به کمک دارم.
در این حین خوشگذرانی وبیکاری از کنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت: آیا به من کمک میکنی؟ شهوت پاسخ داد البته که نه!!!!!
سالها منتظر این لحظه بودم که تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می کردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد
عشق که نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند کردو گفت :خدایا مرا نجات بده
ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد.
عشق به قدری آب خورده بود که نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد.
پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت
آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود. جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد
و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام کرد واز او تشکر کرد
دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت: من شجاعتش را نداشتم که به نجات تو بیایم شجاعت هم که قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید
تعجب می کنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی؟
همیشه میدانستم درون تو نیروئی هست که در هیچ کدام از ما نیست. تو لایق فرماندهی تمام احساسها هستی.
عشق تشکر کرد و گفت: باید بقیه را هم پیدا کنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم که چه کسی مرا نجات داد؟؟
دانائی گفت که او زمان بود.
عشق با تعجب گفت: زمان؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد: بله چون این فقط زمان است که می تواند بزرگی و ارزش عشق را درک کند.

 


تو می سوزی تا عشق بیاموزی………دکتر علی شریعتی

  • 12 آگوست 2011
ادامه مطلب