در اتاقم تنها
با هزاران اندوه
که نبودش پایان
با دلی خسته ز درد
غم تنهایی را می بینم
من چرا میترسم ؟
و به خود می گویم
تو که تنها بودی
چه در آن تازه بهاری که هنوز
کودکی بیش نبودی
دوستت از بام پرید
دلت از غصه شکست
آسمان با تو گریست
و بهارت دی شد
و تو تنها ماندی
پس چرا میترسی ؟
تو که با تنهایی روز و شب
همزادی
تو که با تنهایی عاقبت
خو کردی
هیچ داری تو بیاد ؟
هر زمان بال گشودی
تا به پرواز در آیی
بال پرواز تو شکستند
پر پرواز تو بستند
و تو تنها ماندی
و هنوز تنهایی
پس چرا میترسی ؟
به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]