اینجا هم فراموشی مرا پیدا کرده
صبح که شروع به غارغار کرد یکی از فنرهای تختم شکست
و صدایی میامد که مرا اعدام نکنید
من بیگناهم و پس از ساعتی ان صدا هم خاموش شد .
شمار سالها و یا ماههای را که اینجا هستم
از دستم خارج شده و موهای سفید شقیقه ام خیلی زیاد
!دیگر عادت کردم به غارغار این کلاغ با صدای او هر روز مصیبتی .
یک روز چکه کردن شیر توالت ، یک روز غیژ غیژ در این اتاق …
یک روز کج شدن قاشق …
و روزها می گذرد و هنوز آسمان ابری است
و سالها می شود که رنگ آفتاب را ندیده ام
راستی آقای فراموشی هم به اینجا نقل مکان کرده .
روی تک درختی روبروی این اتاق خیلی کوچک…
ادامه دارد غار غار شومش
به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]
موضوع:
متن عاشقانه