asheganeh.ir 34 - داستانی زیبا و عبرت آموز...

اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش

به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …

اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را

نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت :

هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به

پیاده ای رحم نکند…

به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]
  • 23 دسامبر 2012
مطالب مشابه
دیدگاه بگذارید 0