نمی دانم یاس های تابستانی ادای برف را در می آورد
یا برف ادای آنها را …
در هر حال اگر پروانه ها تا زمستان دوام می آوردند بلا شک دیگر عاشق آن یاس های تکراری نمی شدند…
کاش میتوانستی تابستانها بباری ای برف
تا با تنپوشی از تـــو
برابر خورشید من و او عشوهها میکردیم…
باید کسى را پیدا کنم
که دوستم داشته باشد!
آنقدر که یکى از این شب هاى لعنتى،
آغوشش را براى من و یک دنیا خستگىام بگشاید…
هیچ نگوید…
هیچ نپرسد…
فقط مرا در آغوش بگیرد…
بعد همانجا بمیرم…
تا نبینم روزهاى آینده را…
روزهایى که دروغ میگوید!!!
روزهایى که دیگر دوستم ندارد!!!
روزهایى که دیگر مرا در آغوش نمیگیرد!!!
روزهایى که عاشق دیگرى میشود….
صادق هدایت میگه:
عاشقی…
باید قسمته آدم بشه…
وقتی شد یهو بخودت میایی میبینی یکی هست با همه فرق میکنه!
صدای پاشو میشناسی!!
وقتی میبینیش آنقدر قلبت تند تند میزنه فکر میکنی الان صداشو همه میشنون
بهت محل نذاره کلافه ای؛وقتی هست خوبی وقتی نیست….
مهم نیست که با هم قهرین یا آشتی ؛ مهم اینکه باشه ؛ پیشت باشه،فقط باشه…
وقتی هم نیست جاشو هیچکس دیگه ای پر نمیکنه……..
و این یعنی بهترین و ناب ترین حس دنیا
اصلا”یعنی…
خوده خوده زندگی….
دلــــــــــم برا روزایی که نمیشناختمت تنگ شده!!!
روزایی که بهم میگفتیم شما!!!
روزایی که دسته همو نمیگرفتیم از خجالت!!!
روزایی که اگه میخواستیم بغله هم بشینیم یه وجب بینمون فاصله بود!!!
روزایی که اسمه همو بی دلیل صدا میکردیم تا اون (جانم) رو بشنویم!!!
روزایی که از یه ثانیه بعدمون خبر نداشتیم ولی برا چند ماهه بعدمون حرف میزدیم!!!
روزایی که از کجا تا کجا میرفتیم تا فقط چند دقیقه همو ببینیم!!!
روزایی که هرروز از هم میپرسیدیم چقدر دوسم داری؟؟؟ تنهام نمیزاری؟؟؟
روزایی که اسمه همدیگرو همه چی سیو میکردیم جز اسم خودمون!!!
روزایی ک تو بارون منتظرت بودم!!
روزایی کـــــــــه…..
کاش هیچوقت نمیشناختیم همو!!!
من که باختم!!! توام باختی؟!! کی برده پس؟؟؟
این دنیای نامرد
این دنیای کوچک و هفت میــلیارد آدم..؟!!
یعنی تو باور میکنی ؟
شمرده ای؟
کی مرده ست ؟
دیده ای کسی آدم بشمرد ؟
بـــاور نکن !!!
همه ی دنیــا فقــط تـویی…عاشقانه ها
مرا حاجت به طبیب نیست
آن دم که نگاهم به نگاه چشمان زیبایت گره میخورد.
نازنینم : مگیر نگاه مسیحایی ات از من
که زندگی را در رگ هایم جاری میسازد
دلم بهانهگیر شده
زندگی میخواهد
عشق میخواهد
سفر میخواهد
هوای تازه میخواهد
قشنگی میخواهد
نه
هیچکدام از اینها را نمیخواهد
خوب من…
دلم تو را میخواهد…..
من، جایِ تمام کسانی که دلتنگ نمی شوند برایت !
من، جایِ تمام کسانی که بی تابِ چشمهایت نیستن !
من، جایِ تمامِ کسانی که گفتند دوستت دارم و تو ماندی و آن ها نماندند!
من، جایِ تمامِ – یادم تو را فراموش – ها
من، اصلا جای خودِ خدا هم دلم برایت تنگ شده
بگذار مردم بگویند کفر می گوید.. گفتم مردم ؟ اصلا من را چه به مردم..! من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید تا من دیوانه ات شوم کافیست ! همه چیز زیرِ سرِ همین خداست که تو را بی هیچ دلیلی آنقــــدر برایِ دلِ من عزیز کرده که حتی به وقتِ دلگیری دلتنگت باشم. همین خدایی که می داند تو گذرت هم به این حوالی نمی خورد؛ اما باز کلمات را مجبور به نوشتن برای تو می کند… من ؛ جای تمام کسانی که کنارت هستند، جای تمام کسانی که تو را می بینند، جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند،جای تمام کسانی که تو هرروز از حوالیِ شان گذر می کنی؛ دلم برایت تنگ شده…
دست هایت پل آرزوهای من
آغوشت امن تـرین جای دنیـا
نوازش هایت مرهم کهنه زخـم هایم
چشم هایت ساحل آرامش دل طوفان زده ام
پلک نزن ، بگذار اسارتم را به نظاره بنشینم
واما …
لب هایت گرمابخش بر دل ســردم
واااای اگر سهم من از زنـدگی تو باشـی
میان آتش مثال ابراهیم خواهـم رفت