22015377907575433587 - ازهمه کس بریده ام تا به خدا رسیده ام

 

ازهمه کس بریده ام تا به خدا رسیده ام

مهربشر نمی خرم رحمت حق چودیده ام

نازترین نیا زها ، بودن با نیاز بود

من به اله بی نیاز با دل خود رسیده ام

شاکرلطف حق منم، تا که به خدمتی رسم

اوکه جوازعالم است من به کجا رسیده ام

مکتب ومدرسه ترا ، پیرمغان ز او ترا

من که زجام این جهان به منتهی رسیده ام

من چه غرورکرده ام؟ریشه دوانده دردلم

خود ارنی ولن تری زگوش اورسیده ام

قامت بی ساز دلم در قلمت حصار شد

ای شه بی حصرونفر تا نگهت رسیده ام

مرشد حق من تویی،واسطه را من چکنم

موج طراوتم دهی من به جرس رسیده ام

گله بی رقیب را ، حمله گرگ ومیش را

من چه نهایتش دهم تا به خمت رسیده ام

کس نشمردمرحمت،روح جهانی ای حمد

ازکه سراغ گیرمت،من به خودت رسیده ام

من به تمنای تو دل تا به هوس کشیده ام

دست به دست من بده تا به حذررسیده ام

رمز سماع در رگم ، شوق چکیده ازکفم

تا به جهان سبز تو با عظمت رسیده ام

راه خطا تو بسته ای ،عین شراب بر لبم

از همه کوزه ها پرم تا به لبت رسیده ام

نقل به کام گشته ام ،مهره نشانه گشته ام

تا که به کوی بی کسان بینفسم رسیده ام

پاک کن این رنگ سیه،جلوه کن ای مرشد ومه

من که در این سوز گنه به اصفیا رسیده ام

تا به کی ازخصم درون،دود به ریش دل کنم

من که به ساحت نظر به لطف حق رسیده ام

  • 1 می 2011
ادامه مطلب

نیمه شب آواره و بی حس و حال، در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ایی آغاز کردیم در خیال، دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت، یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را، خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اصرار را، آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود، چون من از تکرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او، هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او، ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی، این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر، وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر، دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد، گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش …
گفتمش در عشق پا برجاست دل، گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق وان شوی دریاست دل، بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده، در پی عشق تو سرگردان شده
گفت…
گفت در عشقت وفادارم بدان، من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان، چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من، با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده، دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده، عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش، طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود، بحر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود، همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره عافاق بود، در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار…
روزگار اما وفا با ما نداشت، طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس، حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود، در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود، سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست، این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست، رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است، خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد، این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد، عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست، از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه او من شدم، مست و مخمور و خراب از غم شدم
زره زره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من…
عشق من از من گذشتی خوش گذر، بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر، دیشب از کف رفت فردا را نگر
اخر این یک بار از من بشنو پند، بر منو بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود، عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آید به رود، ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است، بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ما را بس است

  • 9 آوریل 2011
ادامه مطلب

خوبی که به کسی می کنی ،

بدی که کسی به تو می کند …

همیشه به یاد داشته باش :

در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار ،

به سفره ای نشستی شکمت را نگه دار ،

در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار ،

در نماز ایستادی دلت را نگه دار .

دنیا دو روز است :

یک با تو و یک روز علیه تو ،

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که بر علیه توست مایوس نشو ، چرا که هر دو پایان پذیرند ...

به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد

دو چیز را از هم جدا کن :

عشق و هوس ،

چون اولی مقدس است و دومی شیطانی ، اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی …

در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را بر طرف میکنند ، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی ، مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود …

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند ، چگونه از آنها استفاده میکنی؟! مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهان تاب ، زندگی گیر یا زندگی بخش ؟!

بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی ، هرگاه خواستی آن را ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود …

هیچگاه عشق را با محبت ، دلسوزی ، ترحم و دوست داشتن یکی ندان ، همه اینها اجزا کوچکتر عشق هستند نه خود عشق …

همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن ، آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی ، کارها به خوبی پیش می روند …

از خدا خواستن عزت است ، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است …

از خلق خدا خواستن خفت است ، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است …

از سایت :تنها ترین تنهای عاشق

  • 13 مارس 2011
ادامه مطلب