در آن شبی که برای همیشه می رفتی
در آن شب پیوند . . . .
طنین خنده ی من سقف خانه را برداشت
کدام ترس تو را این چنین عجولانه به دام
بسته ی تسلیم تن فرو غلتاند؟!
و خنده ها نه مقطع که آبشاری بود و خنده؟!
خنده نه ، قهقاه گریه واری بود
که چشمهای مرا در زلال اشک نشاند . . .
و من به آن کسی که از انهدام درختان باغ
می آمد سلام کردم . . . . .
سلام مضطربم در هوا معلق ماند و . . .
چشمهای مرا در زلال اشک نشاند . .
(مرحوم حمید مصدق )
به این پست چند ستاره میدهید ؟ رای بدید
[کل: 0 میانگین: 0]